نقش دانشجویان در تحولات اجتماعی و سیاسی
فهرست مطالب
– بحث محوري 2
– آيا جنبش دانشجويي در ايران كمال گراست؟ 6
– در سالهاي پس از نهضت ملي 9
– قدمت جنبش دانشجويي در ايران 26
– بحث محوري، بررسي نقش جنبشهاي دانشجويي در تاريخ تحولات سياسي- اجتماعي ايران است. اين جنبش يك پيشينه تاريخي دارد كه با تاسيس دانشگاه تهران در آغاز قرن حاضر (خورشيدي) شروع ميشود و تا امروز ادامه مييابد. البته در مقاطعي با افت و خيزها و فراز و نشيبهايي روبهروست. اگر موافق باشيد گفتگو را از همين نقطه آغاز كنيم.
– تصور من اين است كه جنبش دانشجويي ايران را بايد در قالب و چارچوب تئوريك نگاه كنيم؛ آن وقت اين سوال مطرح است كه دانشجو از چه رده سني است؟ و در چه موقعيت اجتماعي قرار دارد؟
اگر از لحاظ رده سني نگاه كنيم و هستيشناسي جوان را مورد بررسي قرار بدهيم، اين سوال مطرح ميشود كه «جوان چه نيازهايي دارد؟» با اين تعريف ميبينيم كه دوران جواني دوران انرژيزايي است اما در مقابل اين انرژيزايي، جوان دچار يك مجموعه پرسشهاي جديد ميشود. يعني با تحولاتي كه در وجود بيولوژيك او مطرح است، از درونش يك دسته فشارها و محركهاي جديد پديد ميآيد كه اين محركها براي او پرسش ايجاد ميكنند. اما وقتي ميگوييم دانشجو، مسئله ديگري را هم اضافه كردهايم؛ يعني علاوه بر اينكه او فشارها و محركهاي دروني او مطرح است، محركهاي بيروني هم وجود دارد. يعني دانشجو خود را در چارچوب خانواده، محله و موقعيت اعتقادي معرفي نميكند، بلكه خود را در چارچوب شغل هم مطرح ميسازد؛ يعني به يك انتخاب جديد ميرسد.
– … يعني وقتي از محيط خانوادگي دور ميشود به عنوان يك «طبقه»ي جديد، يك هويت نوپيدا ميكند؟
– دقيقاً همينطور است. او ميخواهد يك هويت جديد پيدا كند. او يك دسته زمينههاي هويتي پيشيني اوليه دارد. مثل خانواده و ابعاد اعتقادي، كه كشفي است. وقتي كه كودكي در يك خانواده به دنيا ميآيد، قوميت و اعتقادات خانواده بر روي او تاثير ميگذارد. اما اين جوان وقتي وارد دانشگاه ميشود رشته تحصيلي انتخاب ميكند. انتخاب اين رشته، سرنوشت چهل- پنجاه ساله زندگي او را تحت تاثير قرار ميدهد و اين انتخاب ديگر يك بحث «كشفي» نيست بلكه بحثي است «تاسيسي». او در اينكه «قوميتش» چيست، از اعتقاد خانواده كه به او القا شده تاثير ميپذيرد. اما اين وضعيت جديد «القا» نشده، بلكه «انتخاب» شده است، يعني او به جاي رشته (الف) رشته (ب) را انتخاب كرده است.
معمولاً در دوران دبيرستان نيز چنين وضعيتي به وجود ميآيد، اما حقيقت اين است كه در آن زمان جوان به آن رشد نرسيده كه بپرسد: «چرا اين رشته؟» محركهاي محيطي به انتخاب منجر ميشود؛ مثلاً رفتن به رشتههاي رياضي، ادبيات يا طبيعي بدون يك محاسبه عقلايي سنجيده. اما وضعيت در دانشگاه بسيار متفاوت، ملموس و روشن است. يك دانشآموز وقتي «رياضي» ميخواند نميداند كه نتيجه اين رشته قطعاً به «مهندسي» ميانجامد يا نه و اگر ميانجامد به چه گرايشي از مهندسي؟ يا اگر «تجربي» ميخواند، آيا حتماً به پزشكي ختم ميشود؟ اما وقتي او به دانشكده ميآيد اين شغل برايش «انضمامي» شده است. دانشجوي علوم سياسي يا دانشجوي عمران يا دانشجوي پزشكي داراي چارچوب شغلي تقريباً مشخصي است.
– … چرا شغل؟
– به دليل آنكه دانشگاه اصولاً براي رفع نيازهاي «پسيني» به وجود آمده است. حالا ممكن است در دانشگاه به فلسفه بپردازند، ولي وقتي به دانشگاه ميرويد «رشته»، تخصصي است، اين تخصص در مواردي به نياز معنوي نپرداخته است. مثلاً مهندسي عمران را در نظر بگيريد، اين وضع دقيقتر است.
اما هنوز در علوم سياسي اين تاثيرات خيلي روشن نيست. در رشتههاي سياسي به دو نكته ميانديشيد: يكي آزادي فردي، ديگري استقلال ملي. يعني مفهوم رشته سياسي يك مفهوم امنيتي است: راههاي ارتقاي قدرت ملي براي تامين منافع ملي. ولي در جامعه ما اين نكته هنوز جا نيفتاده است. رشتههاي علوم انساني بسيار مظلوم واقع شدهاند. اما وقتي يك نفر رشته مهندسي مكانيك را انتخاب ميكند، هدف او مشخص است. يا اگر رشتههاي پزشكي را انتخاب ميكند در حقيقت براي تامين شغل است. بنابراين هويتهاي پيشيني با اين هويتهاي پسيني در مقابل هم قرار ميگيرند.
– … و اين يك تعارض است؟
– تعارض نه، تباين است! چون هويت پيشيني انسان جزو «وجود فلسفي» اوست. آيا اين وجود فلسفي پيشيني كه بديهي است (يعني انسان خود را در آن كشف مي كند) با شغلش در تعارض است؟ تصور من اين است كه چنين نيست.
دو گروه اين امر را در تعارض ميبينند. سنتيها كه نگرش متافيزيكي دارند و با تاكيد بر هويت پيشيني، پسيني را رها ميكنند؛ يعني ميگويند كه دنيا چه اعتباري دارد، بنابراين براي آنها «ملي» هم چيز بدي است، «تخصص» هم چيز بدي است و به هيچ يك هم توجه نميكنند. گروه ديگر كساني هستند كه همه نكتههاي پيشيني را نقد ميكنند و بر پسيني تاكيد ميكنند و با پسيني به تعارض پيشيني ميروند. اما در دنياي امروزي به موازات اينكه مسائل پسيني مثل اقتصاد، صنعت و شغل پيشرفت كرده، خودآگاهي فرهنگي هم زياد شده است. قبلاً تصور ميشد كه در كنار اين پيشرفتهاي تمدني (صنعت، اقتصاد و …) كه راحتي و آسايش ميانجامد. به همين لحاظ است كه اين عزيزان گاه دچار اشتباه ميشوند و تمدن و فرهنگ را يكي ميگيرند. پس گروه سنتي، تمدن و فرهنگ را يكي ميگيرد و تمدن را مقهور فرهنگ ميداند، يعني لايه فرهنگي را تقويت ميكند، در نتيجه تاكيدش بر روي هويتهاي پيشيني است. در مقابل، گروه ديگر تاكيدش بر تمدن است و فرهنگ را ناشي از تمدن ميداند.
تصور ما اين است كه بايد، تلفيقي از اين دو صورت گيرد و در اين تلفيق دو حركت وجود دارد. يكي حركت انبساطي است كه به سوي آسايش، راحتي، رفاه و توانمندي ميرود. اين توانمندي براي آمريكايي يا ايراني، براي طبقه پايين يا طبقه بالا فرقي نميكند. توانمندي، بيرون از انسان است. در برخورد مبتني بر زور يك تانك در مقابل يك خودرو، با هر اعتقادي كه شما داشته باشيد، غلبه با تانك است. من به ابعاد توانمندي ميگويم: تمدني!
دانشجو وقتي وارد دانشگاه ميشود رشته انتخاب ميكند: مهندسي، پزشكي، داروسازي. نكتهاي كه ابتدا از اين مبحث، در نظرش مجسم ميشود تمدني است كه به او توانمندي بدهد. ما معتقديم كه اين توانمندي براي معدودي از افراد اين پرسش را به وجود ميآورد كه كمال تو چيست؟ همان ارزشهاي پيشيني است كه فلسفه انسان است؛ اعتقاد و قوميت انسان است كه من به آنها ميگويم كمال فرهنگي.
– آيا جنبش دانشجويي در ايران كمال گراست؟
– ابتدا ميخواست كمال گرا باشد و به توانمندي نميانديشيد. يعني اگر امروز با دانشجويان آن زمان درباره نظام حكومتي شاه صحبت كنيد (دانشجوياني كه مبارزه ميكردند) و بپرسيد: مشكل شما با شاه چه بود؟ مجموعه جملاتي را به شما ميگويد كه همگي فعليه است: دزد بودند، فاسد بودند، وابسته بودند، كثيف بودند، خود فروخته بودند و … حال اگر بپرسيد: آيا توانمندي داشتند يا نه؟ ممكن است جوابهايي به شما بدهند كه با بخش او در تعارض باشد. غرض من اين نيست كه بگويم آنها خوب بودند يا بد، اينجا بحث تاييد يا تكذيب مطرح نيست.
در آن زمان دانشگاههايي كه به وجود آمده بودند دروني نشده بودند. البته هنوز هم اين مشكل را داريم. اگر به دانشجو بگوييد: آقاي مهندسي، آقاي دانشجوي علوم سياسي، شما وارد دانشگاه شديد كه قصد داريد چه توانمندياي داشته باشيد؟ شايد برنامه دقيقي نتوانند ارائه دهند.
جامعه ما در 30-40 سال اخير دچار تحول بنيادي شده و بحث شغل و تخصص مطرح گرديده است. يعني يك نفر كه در پي كسب تخصص است، ميداند كه اين تخصص به او امكانات و رفاه ميدهد و او در عمل ميتواند كمال خود را حفظ كند. بيدليل نيست كه هم اكنون در ايران كساني صاحب قدرت و منصب هستند كه در رشتههاي مهندسي و پزشكي تحصيل كردهاند. يعني گروهي كه تخصصهاي پولساز و توانمند ساز داشتهاند توانستند در رشتههاي سياسي- فرهنگي- ملي هم فعال باشند. در حالي كه كساني كه رشتههاي سياسي يا علوم انساني خواندهاند، نتوانستهاند. يعني وجود تخصيصيشان تابعي از محيط بوده است.
– به اين نكته اشاره كرديد كه در 30-40 سال اخير شغل مطرح شده است. يعني در سال 1313 دانشگاه تهران تاسيس ميشود و 10 سال بعد محصولات اين دانشگاه وارد جامعه ميشود و آثار علوم جديد را در كشور آشكار ميسازد.
– آثار؟ نه، ميخواهم بگويم گروه اولي كه به دانشگاه آمدند آثار را نديده بودند بلكه به خاطر پرستيژ وارد دانشگاه شدند.
– بعد كه وارد جامعه ميشوند كسان ديگري آثار تحصيل آنان را ميبينند. بنابراين ديگر رفتن به دانشگاه براي كسب پرستيژ نيست بلكه به يك ضرورت تبديل ميشود.
– علت اين است كه تا قبل از انقلاب كه روحانيت به عنوان نيروي عمده مخالف شاه مطرح بود، يك نظام دو قطبي در داخل جامعه مطرح ميشد. البته بعضي از روحانيون مبارزات سياسي نداشتند. غرضم تمجيد يا تكذيب نيست. پرسشهاي ما پايههاي اخلاقي داشت و اين سوالات اخلاقي اجازه نميداد مباحث تخصصي مطرح شود. صحبتي كه مطرح ميشد و نگرشي كه در جامعه نسبت به مسائل سياسي وجود داشت و جنبش دانشجويي از آن متاثر بود، اين بود كه آيا اينها وابسته هستند يا نه، فاسد هستند يا نه، سالم هستند يا نه، آزاديخواه هستند يا نه. به اصطلاح مفاهيم كيفي مطرح ميشد.
با آمدن روحانيت به صحنه ديگر نميشد چنين مسئلهاي را مطرح كرد. ديگر اين موضوع كيفي زمينهها را براي مسائل كمي آماده كرد. ديگر آمدن به دانشگاه بعد تخصصي پيدا كرد. به نظر من با اين ترتيب مدرنسازي از اول انقلاب در ايران به يك حركت بنيادي تبديل شد.
ديگر اينكه مسئولان فاسد هستند يا نيستند موضوعيت خود را از دست داده و اين موضوع مطرح شده كه توانمند هستند يا توانمند نيستند. بحث ما اين است كه چطور بين اين دو تفكيك ايجاد كنيم. در حقيقت براي دانشجوي قبل از انقلاب ما موضوع مشخص بود، بويژه با توجه به صحنه بينالمللي. نظام جهاني دو قطبي بود و بازيهاي شرق در برابر غرب و بالعكس كاملاً روشن. از آنجا كه رژيم سياسي ما بويژه پس از زمان رضاشاه، در حوزه تمدني و فرهنگي غرب قرار گرفته بود، طبيعي بود كه نگرشها چگونه شود و جنبش دانشجويي چگونه خط بگيرد و به طور ناخواسته در جناح چپ و مقابل مليگراها صفآرايي كند. از آن زمان كه مذهبيها مطرح شدند، يك هويت جديد هم افزوده شد، يعني وارد هويت سه گانه شد.
– اين تعادل در چه مقطعي به هم خورد؟
– در سالهاي پس از نهضت ملي. در نهضت ملي دو نگرش وجود داشت. يك نگرش تحولي بود كه حاملان آن معتقد بودند بر سر آن به اتفاق ميرسيم. از طرف ديگر تودهايها بودند كه كاملاً به رفتن به سوي شرق اعتقاد داشتند و ديدي انتقادي نسبت به غرب را ترويج ميكردند.
از سال 42 به بعد در برخوردهايي كه به وجود ميآيد، بازيگران چندگانه ميشوند. گرايشهاي انقلابي راديكال چريكي به وجود آمد كه در شكست همين نهضتها ريشه داشت و سپس گرايش سومي از سال 42 مطرح شد كه گرايش مذهبيهاست. شايد سركوب سال 42 در بين مذهبيها راه سومي را مطرح كرد. شما ميبينيد كه در سال 32 مذهبيها مواضع سياسي مشخصي ندارند. احتمالاً بعضيها هم در موضع محافظهكارانه قرار دارند و مليها و چپها هستند كه در مقابل هم موضع گرفتهاند. اما سركوب مذهبيها در سال 42 كه پس از اصلاحات ارضي مطرح ميشود يك مسئله هويتي براي آنها به وجود ميآورد. اين مسئله هويتي راه سومي را ميگشايد و اينجاست كه جنبشهاي دانشجويي متكثر مي شوند. ولي باز مسئله هنوز كيفي است. بحثها كيفي است و ارزشها ارزشهاي كيفي است: يعني فاسد كيست؟ خوب كيست؟ اما پس از انقلاب كه روحانيت قدرت را به دست ميگيرد و بسياري از مبارزان ملي- مذهبي به قدرت ميرسند، بحث توانمندي مطرح ميشود. اينجا شاخهها خيلي زياد ميشود. يك گروه هستند كه دستاوردها را كه ميبينند به سراغ توانمندي ميروند؛ در مقابل كمال. شايد پس از انقلاب است كه بحث سكولاريسم در قالب ليبراليسم مطرح ميشود. اگر قبل از انقلاب با يك دانشجوي سياسي صحبت ميكرديد و ميپرسيديد سكولاريسم چيست و آيا با دين تعارض دارد يا نه، شايد متوجه پرسش شما نميشد، چون موضوعيت نداشت. پس از انقلاب است كه وقتي مذهبيون در راس قدرت قرار ميگيرند، اين بحث مطرح ميشود كه آيا آنها ميتوانند نيازها را برطرف سازند.
خوبي و بدي يك مسئله است و پاكي و ناپاكي يك مسئله؛ وابسته و ناوابسته بودن يك مسئله، توانمندي و ناتواني يك مسئله ديگر. اينجاست كه بعد از انقلاب، نهضت دانشجويي ما دچار چندگانگي ميشود.
– به اعتقاد بعضي از صاحبنظران، در دهه 50 با ورود تفكر دكتر شريعتي به عرصه تحولات سياسي، اجتماعي و فرهنگي ايران، در حقيقت دانشجويان مذهبي صاحب نوعي شناخت و تفكر ميشوند. يكي از دلايل اين اتفاق هم آن است كه اولاً طبقه دانشجو به سرعت در حال رشد است و تعداد دانشگاهها به سرعت رو به افزايش. درآمدهاي ناشي از صعود قيمت نفت به طبقات فرودست جامعه اجازه داد تا فاصله خود را با طبقات مياني كم كنند. اين جابهجايي طبقاتي بويژه در قشر دانشجو به يك تضاد طبقاتي نيز ميانجامد. اين جابهجايي چه تحولي در اين قشر ايجاد كرده است؟
– توجه كنيد! جابهجايي طبقاتي كه هنوز در مورد دانشجو صدق نميكند. هنوز طبقات دانشجو عوض نشدهاند، ولي زمينهساز هستند. يعني يكي از ابزارهاي قدرت كه انديشمندان از آن صحبت ميكنند همين طبقه دانشجو است كه از طريق تحصيل، موضوعيت يا هويت جديدي پيدا ميكند. متخصص در مقابل غير متخصص، يك ابزار قدرت محسوب ميشود. منتهي اين دانشجو نيست كه در آن موقع به اين قدرت نايل آمده است. بين خود دانشجويان هم تفرقه به وجود ميآيد. بعضي ميتوانند به قدرت برسند و سطح خود را به صورت كيفي تغيير دهند و بعضي نميتوانند. اما مسئلهاي كه در نهضتهاي دانشجويي مطرح ميشود، اميد و آرمانگرايي است. يعني كسي كه آمده رشتهاي را انتخاب كرده و وارد دانشگاه شده، اين اميد را دارد كه جايگاه طبقاتي خود را عوض كند.
من ميخواهم در اينجا بحثي را مطرح كنم. بحث اين است كه چه جامعه متحول شده باشد. چه نشده باشد، دانشجو وجودي در حال گذار است. يعني خود هويت پيشيني را از خود جدا كرده و هويت پسيني گرفته است. پيش از انقلاب چون جامعه وارد دوره گذار نشده بود، گذار از بيرون بود و نه از درون؛ به لحاظ اينكه گروههاي مذهبي اصولاً وارد اين گذار نميشدند. بسياري از رهبران مذهبي در مقابل انقلاب سفيد و حتي در مقابل مصدق و نهضت ملي موضع گرفتند، يعني اين تحولات را ناميمون و نامبارك ميديدند. به دليل اينكه اين گذار از بيرون بود، از درون نبود. يعني مدرنيزاسيون و تحولي كه به وجود آمد از بيرون بود. شكست ما در مقابل روسيه و انگليس، باعث شد كه عدهاي از روشنفكران ما از خود بپرسند كه چرا آنها پيروز شدند و ما شكست خورديم. كجا رفت اين سابقه 2500 ساله ايران؟ چرا ايران 2500 ساله بايد از يك كشور خارجي شكست بخورد؟