شناسه پست: 13552
بازدید: 307

ناســیونالیسـم

فهرست مطالب
1- تعريف دولت و عناصر آن 10
2- تعريف ملّت و عناصر آن 12
3-  ناسيوناليسم 13
3-1  تاريخچه‌ي ناسيوناليسم 14
الف- ناسيوناليسم و روند دولت- ملّت‌سازي (دولت مطلقه) 14
ب- ناسيوناليسم و جامعه مدني 17
پ- ناسيوناليسم و انقلاب كبير فرانسه 18
ت-  تأثير آمريكا و آلمان در روند ملّي‌گرايي و ناسيوناليسم 19
ث- ناسيوناليسم و دولت مدرن 20
ج- ناسیونالیسم و استعمار 21
3-2   انواع ناسيوناليسم 23
الف- ناسيوناليسم ليبرال 23
ب- ناسيوناليسم محافظه‌كار 23
پ- ناسيوناليسم توسعه‌طلب 24
ت- ناسيوناليسم ضداستعماري 24
ث- ناسيوناليسم باستانگرا 25
ج- ناسيوناليسم افراطي(ناسیونالیسم اَبَر افراطی) 26
3-3   ناسيوناليسم در عصر جهانی شدن 30
فصل دوم 32
1-  فرآيند دولت ‌سازي در ايران 33
1-1   نظريات شكل‌گيري ساخت قدرت در ايران 33
1-2   ويژگي‌هاي ساخت قدرت در ايران 34
2-  فرآيند ملّت سازي در ايران 37
3-  تاریخچه ناسیونالیسم در ایران 41
3-1   ناسيوناليسم در ايران پيش از اسلام 41
3-2   ناسيوناليسم در ايران پس از اسلام 43
الف-  نهضت شعوبيه و تأثير آن بر جنبش ناسيوناليستي در ايران پس از اسلام 45
3-3   ناسیونالیسم در دوران قاجار 48
3-4   ناسیونالیسم دوران پهلوی 51
فصل سوم 57
1-   قدرت یابی رضاشاه 58
1-1   انقلاب مشروطه و مقدمات ظهور رضاخان 58
1-2   ناكامي انقلاب مشروطه و خطر تجزیه‌ی ایران 60
1-3   پشتیبانی روشنفکران از رضاخان 62
1-4   حمایت سیاسیون و علما از رضاخان 63
2-   سياست‌ها ساختارهاي حکومت رضاشاه 66
2-1   دولت مطلقه 66
ب- ديوانسالاري نيرومند 68
2-2   ناسيوناليسم گذشته‌گرا 70
ب- تأسيس سازمان پرورش افكار‌ 72
پ- جشن هزاره فردوسی 74
ت- باستان‌شناسي و تاريخ‌نگاري: 75
ث- تغییر تقویم و اسامی شهرهای ایران 77
ج- اتّحاد رضاشاه با هیتلر 78
2-3   تجددگرايي اقتدارگرايانه 81
الف- آموزش و پرورش 81
ب- زنان 84
پ- ايلات و عشاير 85
ت- نوسازی اقتصادي و فرهنگي كشور 87
2-4    جدايي دين از سياست و محدود كردن قدرت روحانيّت 88
3-  از اقتدارگرايي تا خودكامگي 90
فصل چهارم 93
دوران محمدرضاشاه 93
1-  آغاز حکومت و پیشروی به سوی قدرت (1320 تا 1332) 94
1-1  سقوط رضاشاه و روي كارآمدن محمدرضاشاه 94
1-2   به سوي برقراري ديكتاتوري 96
1-3  مسئله نفت و ناسيوناليسم منفي مصدّق 97
1-4   کودتای 28 مرداد و شکست نهضت ملّی 100
1-5    تثبيت قدرت شاه و تحكيم روابط با آمريكا 101
2-    ناسیونالیسم افراطی و انقلاب اسلامی 103
مرحله اوّل:  ناسيوناليسم مثبت شاه (از 1332 تا 1342) 103
2-1   سياست ناسيوناليسم مثبت 103
2-2   ناسیونالیسم عظمت‌طلبانه و باستان‌گرایانه 104
2-3   اعتقاد به حمایت الهی (فرّه ایزدی) 105
2-4    اصلاحات شبه مدرنيستي (انقلاب سفید) 106
2-5   تضعیف روحانیت و قیام 15 خرداد 111
مرحله دوّم: اوجگیری ناسيوناليسم افراطي و سیاست‌های عظمت‌طلبانه (1342 تا 1357) 113
2-6   ارتش، تكيه‌گاه قدرت شاه 113
2-7  سياست مستقل ملي و عظمت‌طلبي در روابط خارجی 117
2-8   جشن تاجگذاری و جشن‌های 2500 ساله 121
2-9   ناسيوناليسم افراطی، تشدید تفکر حمایت الهی و باستانگرایی 122
2-10   تملق و غرور 125
2-11    حزب رستاخیز ملّت ایران 129
2-12   ساواک و سرکوب سیاسی 132
2-13   ناسیونالیسم افراطی و تضعیف فرهنگ مذهبی جامعه 135
3-   به حاشيه راندن روحانيّت و تضعيف فرهنگ مذهبي 136
3-1  مداخله در بحث مرجعيّت 136
3-2  سرکوب قيام 15 خرداد 137
3-3   محدود كردن قدرت روحانيّت و تضعيف اقتصادي آن 138
3-4    تقویت فرهنگ شاهنشاهي در تقابل با فرهنگ اسلامي 139
3-5   مخالفت روحانيّون با سياست‌هاي مذهبي شاه 140
4-   بحران‌هاي اقتصادي- اجتماعي ناشي از سرمايه‌داري وابسته 141
4-2    توسعه صنعتي در جهت رشد سرمايه‌داري وابسته 143
4-3   بحران‌هاي اقتصادی- اجتماعی 145
5.  توسعه‌ي ناموزون 148
5-1    توسعه‌یافتگی اقتصادي 148
5-2    توسعه نيافتگي سياسي 154
5-3  توسعه ناموزون و شرایط شکننده 158
6-   انقلاب اسلامی و سقوط رژیم پهلوی 160
6-2   وضعيت طبقات و گروه‌هاي اجتماعي در آستانه انقلاب اسلامي 162
6-3    بحران اقتصادي- اجتماعي 166
6-4    فرجام کار 169
نتيجه‌گيري 173

1- تعريف دولت و عناصر آن
مفهوم دولت  تا سده‌ي شانزدهم رواج سياسي نیافت. نخستين كاربرد آن در بحث عملي به نيكولو ماكياولي  (1527-1469) نسبت داده مي‌شود. مفهوم دولت نو در بخش عمده‌ي اروپاي سده‌هاي ميانه، به تدريج پديدار شد، در آن زمان دولت را با اقتدار عالي برابر مي‌دانستند. متفكّران و پژوهشگران سياسي در مورد تعريف دولت توافق نظر ندارند و اين اختلاف نظر بیش از هر چيز به گوناگوني انديشه‌ها در مورد سرشت دولت كه بر تعريف‌ها اثر مي‌گذارد، مربوط است. بايد گفت كه روي هم رفته سه گونه تعريف از دولت وجود دارد: تعريف فلسفي، تعريف سياسي و تعريف حقوقي.
1-1  تعريف فلسفي:  داراي يك هدف اصلي است: كه ويژگي‌هاي ضروري و بسنده‌ي دولت كمال مطلوب، دولت خوب، يا دولت كامل را توصيف مي‌كند از لحاظ فلسفي سه مكتب وجود دارد:
الف- دولت براي ايجاد هماهنگي ميان اجزاي گوناگون و ضروري جامعه وجود دارد. اين نظريه به فيلسوفاني مانند افلاطون، ارسطو، آباء كليسا- از جمله آكوئيناس- و همچنین سيسرون تعلق دارد.
ب‌- دولت در نتيجه‌ي يك «قرارداد اجتماعي» به وجود آمده است. اين نظریه به فيلسوفاني مانند هابز، و روسو تعلق دارد.
پ- دولت در نتيجه مبارزه ميان نيروهاي متضّاد اجتماعي پديدار شده است. ماركس و پيروان او اين نظر را ارائه كرده‌اند.
1-2  تعريف سياسي:  در اين نظر گفته مي‌شود كه جامعه از صورت بندي‌هاي بسيار ساده تا بسيار پيچيده، بر پايه‌ي تغييرات در نظام توليد، رشد مي‌يابد؛ زيرا انسان نيازهاي اساسي دارد كه بدون توليد كردن تأمين نمي‌شود. در جريان اين توليد، گروه‌ها و طبقات اجتماعي و اقتصادي پديدار شدند. ماركس و انگلس عقيده داشتند كه در روند پيدايش طبقات، كار انسان از او بيگانه شد و انسان پيوسته مي‌كوشد تا بر خودبيگانگي مادي و معنوي فائق آيد.
1-3  تعريف حقوقي:  دولت آن واحدي است كه بايد اين ويژگي‌ها را داشته باشد:
سرزمين، ملّت(جمعيّت)، حاكميت(انحصار قدرت)، حكومت.
قبل از پرداختن به عناصر بنيادي دولت، به تعريف جامعي از دولت مي‌پردازيم كه «ژرژ بوردو» از سياست‌شناسان بنام  فرانسه بيان كرده است: «دولت، «قدرت نهادينه» است. زيرا دولت نهادي است كه از طريق سازمان‌هاي خود به حاكميّت ملّي تبلور مي‌بخشد و اداره‌ي امور همگاني را بر عهده مي‌گيرد، بدون آنكه جنبه شخصي يا گروهي داشته باشد» (نقيب‌زاده، 1380: 179).
دولت به عنوان مجموعه‌اي بسيار پيچيده كه بر تمامي نظام اجتماعي انسان تسلّط دارد، بر بنيادهايي استوار است كه بدون اين عناصر نمي‌تواند پيوندي ارگانيك متعادل و يكپارچه به وجود آورد و اين عناصر عبارتند از:
سرزمين:  ژان گاتمن  اين تعريف را از سرزمين در رابطه با «حاكميت» حكومت ارائه داده است: سرزمين بخشي از جلوه‌گاه جغرافيايي است كه با ادامه فيزيكي قلمرو يك حكومت برابري پيدا مي‌كند. اين مفهوم گستره فيزيكي و حمايت سياسي است كه يك ساختار حكومتي به خود مي‌گيرد. اين مفهوم، پهنه فيزيكي يك سيستم سياسي را معرفي مي‌كند كه در حكومتي ملّي  و يا در بخشي از آن كه از گونه‌اي اقتدار برخوردار باشد، قوام مي‌گيرد (مجتهدزاده، 1381: 38-39).
ملّت:  اندیشه‌ي ملّت در انقلاب فرانسه اعتبار خاصي پيدا كرد و دولت‌ها به اعتبار نمايندگي ملّت خود قدر و قيمت پيدا كردند. وطن‌پرستي و ملّت‌‌خواهي از قديم در ژرفاي انديشه انسان‌ها وجود داشته است و ادبيّات همه‌ي كشورها جلوه‌هاي زيبايي از آن را به نمايش گذاشته‌اند. امّا دولت‌هاي امروز كه به «دولت- ملّت» هم مشهورند عنصر دوم خود را از انقلاب فرانسه به بعد باز يافتند، هر دولتي كه صاحب ملّتي يكپارچه، همبسته و متّحد باشد از قدرت و قوام و پشتوانه عظيمي برخوردار است.
حاكميّت:  بر قدرت قانوني بالاتر و برتري دلالت مي‌كند كه هيچ قدرت قانوني ديگری، برتر از آن وجود ندارد. «حاكميت دو جنبه دارد:
جنبه‌ي اوّل آن، برتري داخلي دولت در سرزمين خويش است و مفهوم جنبه‌ي دوّم آن، اين است كه دولت استقلال خارجي كامل داشته و از مداخله‌ي دولت و يا قدرت سياسي ديگري مانند سازمان‌هاي بين‌المللي بري است» (طاهري، 1378: 82).
در عين حال بايد اذعان كرد كه مفهوم حاكميّت جنبه اطلاق خود را از دست داده است. وابستگي متقابل اقتصادي، وجود نيروهاي فراملّي و مداخله سازمان‌هاي بين‌المللي حاكميّت دولت‌ها را تضعيف كرده است.
حكومت:  اگر مسأله‌ي حاكميّت حل شود سازماني لازم است تا به اين حاكميّت عينيّت بخشد. آن سازمان، حكومت است كه با اراده‌ي مردم و تأييد آن‌ها شكل مي‌گيرد. سه عنصر ديگر حالتی تأسيسی دارند و وظيفه‌اي بر عهده‌ي آن‌ها نيست. «تنها حكومت است كه به عنوان عنصر زنده، كار تدوين استراتژي، برنامه‌ريزي و انجام وظايف دولت را بر عهده دارد و در نتيجه بصورت چشم‌گيرترين عنصر دولت در عرصه‌ي زندگي يك ملّت جلوه‌گر مي‌شود و بايد از كارآيي بالايي برخوردار باشد» (نقيب‌زاده،1380: 182-185).

2- تعريف ملّت و عناصر آن
كلمه‌ي «ملّت»  كه از قرن سيزدهم باب شده، از واژه ای به معني متولّد شدن  مشتق شده است. اين كلمه در شكل «نیشن»، اشاره به گروهي از مردم داشت كه بر مبناي اصل و نسب يا محلّ تولّد، با يكديگر پيوند داشتند. بنابراين كلمه‌ي «ملّت» در كاربرد اوّليه آن، دلالت بر يك نسل از مردم يا يك گروه نژادي داشت، امّا فاقد اهميّت سياسي بود. فقط در اواخر قرن هجدهم بود كه اين واژه بار سياسي يافت.
در دايره‌المعارف ناسيوناليسم، ملّت اين گونه تعريف مي‌گردد: «ملّت اجتماعي متصوّر و مفروض است كه اعضايش، برپايه‌ي اسطوره‌هاي جغرافيايي و دنياي جغرافيايي مشترك، به آن احساس تعلّق مي‌كنند، و نيز اجتماعي سياسي و سرزميني از منافع است كه اعضايش تجهيز شده‌اند تا از راه كسب حاكميّت بيشتر بر مكاني كه خانه يا وطن خود مي‌دانند، كنترل آينده خويش را به دست گيرند» (ماتيل، 1383: 365).
گروهي معتقدند هر ملّتي داراي خصوصياتي مي‌باشد از قبيل محلّ زندگي، نژاد، مذهب، زبان، مشي سياسي و وفاداري به يك سازمان سياسي خاص، رسوم و آداب مشترك كه اين عوامل را مي‌توان عناصر متشكله «ملّت» دانست. همين عوامل هستند كه باعث تشخيص مليّت‌هاي مختلف از يكديگر مي‌باشند، ولي ضروري‌ترين عامل تشكيل‌دهنده مليّت اراده متحّدي است كه بين افراد آن مليّت به‌وجود مي‌آيد و صرف وجود همين اراده است كه ناسيوناليسم را به وجود مي‌آورد (انصاري، 1345: 11).
با توجه به تعريف ملّت، عناصر تشكيل‌دهنده آن با تعريفي اجمالي از هر يك در ذيل ارائه مي‌گردد:
زبان:  يكي از عناصر مهمّي كه در وحدت يك گروه انساني مؤثر است، زبان است. اكثر كشورهايي كه در جهان امروز وجود دارند، هر كدام داراي يك زبان مشترك هستند كه ساكنان آن كشور بدان تكّلم مي‌كنند. درپاره‌اي از موارد، گروه‌هاي جدايي ‌طلب، تجزيه طلب، از زبان به عنوان سمبل آرزوهاي ناسيوناليستي و ميهن‌خواهي استفاده مي‌كنند كه به اين گونه زبان‌ها، زبان‌هاي سياسي مي‌گويند.
نژاد:  عنصر مهمّ ديگر كه در پيدايش ملّت مؤثر دانسته شده است، نژاد است. در اين زمينه بعضي از انديشمندان معتقد به برابري نژادي نيستند، بلكه معتقدند برخي از آنها بر برخي ديگر برتري دارند.
مذهب:  مذهب نيز از جمله عوامل تشكيل‌دهنده‌ي اجتماعات است و قبل از گسترش مدرنيته، تقسيم جهان بر پايه اين عامل استوار بود، كه پس از آن نقش عامل مذهب در تشكيل اجتماعات كم‌رنگ‌ تر شد.
سرزمين يا محدوده جغرافيايي:  عنصر ديگري كه در تشكيل ملّت سهم نسبتاً زيادي دارد، محدوده جغرافيايي است. وحدت سرزمين نقش فراواني در وحدت ملّت دارد.
تاريخ و فرهنگ:  تاريخ و فرهنگ ارتباط تنگاتنگي با يكديگر دارند، به نحوي كه رويدادهاي تاريخي باعث ايجاد روحيّات و آداب و رسوم خاصّي در بين مردم مي‌شوند و تأثير فراواني در ايجاد و استحكام پيوند‌هاي آنها دارند، زيرا نوعي حافظه تاريخي مشترك پديد مي‌آورد كه انسان‌ها، همواره بدان رجوع مي‌كنند.
روابط اقتصادي و عامل تاريخي:  عنصر ديگري كه در تشكيل ملّت نقش دارد، روابط اقتصادي در ميان افراد يك جامعه است و صرف وجود مردماني خاص در قلمروي معين نيست كه يك ملّت را پديد مي‌آورد بلكه مراودات و ارتباطات بين اين افراد نيز در تشكيل ملّت مؤثر مي‌باشند، و بالاخره علاوه بر تمام عواملي كه تاكنون به آن پرداخته شد، نقش عامل سياسي نيز در فرآيند ملّت ‌سازي بسيار قوي است تا جايي كه در پاره‌اي از موارد نقش ساير عناصر متشكله ملّت از قبيل زبان، نژاد، مذهب و … تحت‌الشعاع اين عامل واقع مي‌‌شود. تفاوت در عناصر فوق سبب پيدايش ملّيت‌هاي مختلف مي‌گردد (قمري،1380: 10-19).

3-  ناسيوناليسم
پس از بحث‌هايي كه راجع به ملّت و عناصر تشكيل‌دهنده‌ي آن شد، در اين‌جا به تعاريف ناسيوناليسم پرداخته مي‌شود. بايد توجّه داشت كه درباره‌ي مفهوم ناسيوناليسم هنوز تعريف دقيق و واحدي ارائه نشده است و صاحب‌ نظران در اين مورد هم‌نظر نيستند و يكي از دلايل مهمّي كه باعث شده تا تعريف واحدي در اين مورد وجود نداشته باشد، تغيير مفهوم ناسيوناليسم با توجه به تحوّلات تاريخي است.
دايرة‌المعارف بين‌المللي علوم اجتماعي ناسيوناليسم را چنين تعريف كرده است:
« ناسيوناليسم نوعي عقيده سياسي است كه زمينه يكپارچگي جوامع جديد و مشروعيّت ادّعاي آن‌ها براي داشتن اقتدار را فراهم مي‌آورد. ناسيوناليسم وفاداري اكثريت مردم را متوجّه يك دولت- ملّت مي‌نمايد. خواه اين دولت- ملّت موجود باشد و خواه اين كه به صورت يك خواسته باشد. دولت- ملّت نه تنها به عنوان يك شكل ايده‌ال «طبيعي» يا «عادي» از نظام سياسي مورد نظر واقع مي‌شود، بلكه به عنوان يك چارچوب ضروري براي تمام فعّاليت‌هاي اجتماعي، فرهنگي و اقتصادي مورد نظر قرار مي‌گيرد» (قمري، 1380 : 17).
در كتاب «دانشنامه سياسي» ناسيوناليسم به صورت ذيل تعريف شده است:
ناسيوناليسم، به عنوان آگاهي گروهي، حس همبستگي و يگانگي پديد مي‌آورد كه از اشتراك در عواملي مانند زبان، ارزش‌هاي اخلاقي، دين، ادبيات، سنّت‌هاي تاريخي، تاريخ، نمادها و تجربه‌هاي مشترك سرچشمه مي‌گيرد. ناسيوناليسم همچنين احساس مسئوليت در برابر سرنوشت ملّي و وفاداري به ملّت را در بر دارد كه بر ديگر وفاداري‌ها (مانند وفاداري به خانواده) مقدّم است (آشوري، 1370: 320).
و در تعريفي عام‌تر مي‌توان «ناسيوناليسم» را به صورت ذيل تعريف كرد:« ناسيوناليسم يعني وحدت نظر و شركت در مرام و آرزوي گروهي از مردم بر اساس خصايص ملّي و نژادي براي تشكيل يك حكومت واحد و مقتدر» (بيگدلي، آبان1383: 67).

3-1  تاريخچه‌ي ناسيوناليسم
الف- ناسيوناليسم و روند دولت- ملّت‌سازي (دولت مطلقه)
ناسيوناليسم زماني مفهوم دارد كه تفكّر يا تصوّري از ملّت داشته باشيم. پس بايد ابتدا چگونگي شكل‌گيري ملّت و سپس رابطه‌ي آن را با كلمه ناسيوناليسم دريابيم. ملّت يك پديده‌ي تاريخي سياسي است يعني در مرحله‌اي از تاريخ پيدايي انسان در روي زمين و به نيروي انگيزه‌هايي كه بيشتر سياسي بوده كم‌كم سازمان يافته است. «اصلي‌ترين معناي ملّت كه بيش از هر معناي ديگر اين واژه تبلور يافته، معناي سياسي آن است» (هابزبام، 1382: 30).
ملّت به مفهومي كه امروز ما با آن آشناييم، يعني ملّت-كشور، واقعيت تازه‌اي است كه در گذشته‌هاي دور وجود نداشته است بلكه بعدها همگام با رشد بورژوازي اروپا جان مي‌گيرد و عنصرهاي پديد آورنده آن روشن‌تر و دقيق‌تر مي‌شود. پيدايي ملّت‌ها تحت تأثير انگيزه‌هاي بی‌شمار در درازي سده‌ها به كندي پديد آمده است. ملّت‌ها با مفهومي كه امروز با آن آشنايي داريم، در عصر جديد شكل مي‌گيرند. اين روزگار را دوره «تجديد حيات» «رنسانس» مي‌نامند و اين دوره از آن نظر دوره «تجديد حيات» ناميده شده است كه بازگشتي به اصول قبل از پيدايش مسيحيت است.
عصر جديد، عصر انقلاب فرهنگي است كه حدوداً ميان سالهاي 1450 و 1520 ميلادي روي داده است. هدف اصلي اين انقلاب سازگار كردن انسان با دگرگوني‌هاي محيط است تا بتواند از دست‌آوردهاي مادّي و معنوي دنيوي بهره گيرد (ابوالحمد، 1376: 118).
دگرگوني‌هاي اقتصادي، گسترش بازرگاني، سرنگوني فئوداليسم، پيدايي و گسترش سرمايه‌داري نو، از ره‌آوردهاي ديگر عصر جديد است. در زمينه‌ي سياسي نيز دگرگوني‌هايي رخ مي‌دهد. «ماكياولي» اثر مشهور خود «شهريار» را در 1514 مي‌نويسد. او براي نخستين بار سياست را از دين و اخلاق جدا مي‌كند. اثر او «شهريار»‌ فرياد اعتراضي است عليه سلطه‌ي بي‌مرز كليسا. كشورهايي با ويژگي ملّي در قلمرو حاكميّت پاپ بنيان مي‌گيرند و اعلام اين حاكميّت تنها در برابر كليسا نيست بلكه هر يك از اين كشورها، ملّتي نوخاسته در برابر كشور- ملّت‌هاي ديگر است و سرسختانه از خواست‌هاي ملّي ويژه خود پاسداري مي‌كند.
كشوري كه بدين ترتيب پديد مي‌آيد، جانشين سازمان‌هاي اداري، اجتماعي، اقتصادي و سياسي فئودالي مي‌شود. قلمرو آن گسترده‌تر از قلمرو كم و بيش تنگ جامعه فئودالي است. جنگ‌هاي سخت در قلمرو منطقه‌اي كه داعيه‌ي كشور شدن دارد ميان شاه و فئودال‌ها درمي‌گيرد. شاه به نمايندگي و پاسداري از خواست‌هاي ملّي، حاكميّت خود را عليه فئودال‌ها كه معرّف و نماينده حاكميّت منطقه‌اي و گروهي‌اند برقرار مي‌كند.
بورژوازي بازرگان براي شكست فئودال‌ها از شاه پشتيباني مي‌كند؛ زيرا او براي ثروتمند شدن و اندوختن مال بيشتر به صلح و آرامش و مقرّرات حقوقي نيازمند است. از اين رو ساختن ارتش ملي براي سركوبي فئودال‌ها و گردنكشان دروني و برقراري نظم و آرامش و راندن تجاوزهاي بيروني، ضروري مي‌شود.
با درهم شكستن قدرت اقتصادي فئوداليسم و چگونگي رابطه‌هاي توليدي‌اش، كشور تبديل به واحد اقتصادي همگون مي‌شود. پول واحد در درون مرزهاي كشور از مظاهر مسلّم اين اقتصاد ملّي است. اگر قدرت متمركز جديد، مرزهاي اقتصادي فئودال و امتيازهايش را درهم مي‌شكند و درهايش را به سوي كالاهاي بورژوازي بازرگان باز مي‌كند، درهاي كشورش سرسختانه به روي كالاهاي كشورهاي خارجي بسته مي‌شود. نتيجه درهم شكستن قدرت‌هاي فئودال برقراري تمركز شديد سياسي و اداري است. مظهر اين تمركز سلطنت و شاه است، به اين ترتيب سلطنت موروثي ساده‌ي شاه تبديل به سلطنت با قدرت مطلق مي‌شود (ابوالحمد، 1376: 121-122).
از آنجایي كه دولت‌هاي مطلقه در تكامل ناسيوناليسم و ايجاد دولت‌هاي مدرن و نهايتاً رشد اقتصادي و اجتماعي جوامع نقش به سزايي داشته‌اند، سزاوار تأمل بيشتري مي‌باشند.
در اصل نقطه‌ي شروع سرمايه‌داري، شهرهايي بودند كه از قلمرو قدرت سياسي و فئودالي خارج بودند. نيروهاي سرمايه‌داري نوپایی که در شهرها به وجود آمدند به كشف سرزمين‌هاي جديد و سرازير كردن طلا به اروپا اقدام كردند. اقدام آنها از پشتيباني شاهان برخوردار بود، زيرا آن‌ها در اين عمليّات، تقويت بنيه‌ي اقتصادي خود را نيز مي‌ديدند. بنابراين سرمايه‌داري تجاري مستقل از دولت امّا با حمايت آن به تراكم سرمايه مشغول بود و نقش دولت‌هاي مطلقه كه قدرت سياسي را هدف قرار داده بودند، زمينه‌ساز براي رشد اقتصادي بود و اين خود مقدّمات استقلال بيشتر حوزه اقتصادي و ورود به عصر امپرياليسم را فراهم مي‌ساخت؛ آن چنان كه رشد جامعه مدني هم از حوزه اقتصادي شروع شد و به تدريج به ساير بخش‌ها سرايت كرد (نقيب‌زاده، 1379: 138).
پيدايش جامعه‌ي مدني با نظام اقتصادي سرمايه‌داري در ارتباط بود زيرا بورژوازي كه به دنبال افزايش قدرت خود در حوزه اقتصادي در قالب بنگاه‌ها و شركت‌هاي تجاري- صنعتي و غيره بسر مي‌بُرد نيازمند به نهادهاي حقوقي، سياسي و قانوني گرديد تا به اين وسيله روابط و فعاليّت‌هاي خود را تنظيم نمايد و دولت مطلقه كه براي جلب حمايت بورژوازي ناچار از به عهده گرفتن كار ويژه‌هاي جديدي بود پايه‌هاي افزايش و تمركز قدرت خود را در همكاري با جامعه استوار ساخت.
شايد بتوان اساسي‌ترين كار ويژه دولت‌هاي مطلقه را تمركز قدرت و ايجاد يك دستگاه ديوان‌سالاري دولتي دانست كه خود مقدمه‌ي شكل‌گيري يك ماشين دولتي از يك سو و غيرشخصي شدن قدرت سياسي از سوي ديگر به شمار مي‌رفت. اين فرآيند را كه در نهايت به خلق دولت مدرن انجامید مي‌توان به فرآيند دولت سازي تعبير كرد (نقيب زاده، 1379: 123).
شكاف دروني كليسا و ظهور مذهب پروتستان باعث اصلاح مذهبي در اروپا شد. اين امر سبب شد كه با پيش كشيدن كشمكش‌هاي مذهبي، اختلافات نژادي و قومي در اروپا به فراموشي سپرده شود و چون پيروان مذهب پروتستان پيوسته مردم را به خواندن انجيل توصيه مي‌كردند، انجيل به زبان‌هاي بومي و محلي ترجمه شد و همين رخدادها به نوبه خود بر گرايش‌هاي ملّي‌گرايانه ملّت‌ها اثر گذاشت.
مسئله‌ي ملّت سازي به معناي كاهش وجوه اختلاف بين مردماني كه در سرزمين مورد نظر زندگي مي‌كنند و افزايش وجوه اشتراك و ايجاد رابطه و همبستگي بين آن‌ها در بحث توسعه سياسي جايگاه خاصّي دارد كه دولت‌هاي مطلقه اروپا در يك برهه زماني خاص موفّق شدند تا زبان، مذهب و احساسات مشترك ملّي در بين مردم خود بوجود آورند، امّا كشورهاي جهان سوّم از اين موهبت به دور بوده و هستند، يكپارچگي ملّي زمينه مشروعيت سياسي را نيز تقويت مي‌كند (نقيب‌زاده، 1380: 183).
تحوّل جامعه بورژوازي مراحل متعدّدي را پشت سر گذارده است كه مراحل اوليّه‌ي آن بين سده هفده و هجده بوده است. سرمايه‌هاي مالي و تجاري انباشت شده به وسيله بورژوازي به دنبال عرصه‌اي جهت توليدات صنعتي بود و اين خود عامل مهمّي براي تغيير مفهوم دولت بود. ديگر، دستورات الهي يا منويات سلاطين و اشراف هدف نبود بلكه هدف تأمين منافع عمومي بود. در چنين جامعه‌اي كه بورژوازي مراحل ابتدائي خود را مي‌گذراند متفكر انگليسي، «توماس هابز»  (1588-1675) زندگي مي‌كرد او در عصري مي‌زيست كه نه تنها جنگهاي داخلي- مذهبي، بلكه بازار و رقابت نيز از مشخصات بارز آن به حساب مي‌آمد. او به چاره‌جويي مي‌پردازد و در جهت اهداف آزادي و رهايي بورژوازي گام برمي‌دارد. او حاكميّت سياسي را نتيجه توافق انسان ها و حاصل يك قرارداد اعلام مي‌كند: «من به اين انسان ها، يا انجمنی از انسان ها قدرت خود را واگذار مي‌كنم تا بر من حكومت كنند به شرط آنكه تو نيز چنين حقوقي را از طرف خود به حكومت واگذار كنی» (هابز، 1374: 134). به اين ترتيب «هابز» از قراردادي دفاع مي‌كند كه سرانجام آن، حاكميّت مطلق شاهان است. او در عقايد خود حاكميّت سياسي را مخلوق خرد انسان اعلام مي‌كند. نظريه‌ي قرارداد هابز در بطن رشد جامعه بورژوازي انگلستان، در بطن يك انقلاب، شكل گرفت.
انقلاب 1648و1789 پيروزي طبقه خاصّي از جامعه بر نظام سياسي قديم نبود، بلكه بيانگر يك نظام سياسي براي جامعه نوين اروپا بود. بورژوازي پيروز شد، ولي پيروزي بورژوازي بر فئوداليته، پيروزي ملّي‌گرايي بر افكار محدود محلي، رقابت با ضعف پيشه‌وران، تقسيم حق ارشدي، پيروزي حاكميّت مالكان زمين بر فرمانروايي مالكان به وسيله زمين، پيروزي روشنگري بر خرافات … پيروزي حقوقِ بورژوازي بر امتيازات قرون وسطايي بودند (روريش، 1376: 260-261).
فرآيند ملّت‌سازي در اروپا و آمريكاي شمالي، حاصل از بين رفتن تدريجي روش‌هاي سنتي زندگي و معاش بوده است و نه پديده‌اي تحميلي از بيرون، بلكه پس از سده‌ها آزمون و خطا به يك «خرد جمعي» رسيده‌اند.

ب- ناسيوناليسم و جامعه مدني
آنچه گذشتن از اين مسير را امكان‌پذير مي‌كرد، وجود جامعه مدني در غرب بود كه تعريفي فراتر از گروه‌ها و نهادهاي غيردولتي دارد. هرچند نخستين نمود جامعه مدني، گروه ها و نهادهاي غيردولتي هستند، ولي شالوده‌هاي جامعه مدني در غرب به اين پديده‌ها پايان نمي‌يافتند بلكه جامعه مدني با داشتن ريشه تاريخي، نهادي جدا از دولت و برخوردار از قدرت سياسي در برابر دولت بود كه سبب مي‌شد قدرت در جامعه متمركز نباشد و حتّي اقتدار عالي دولت نيز در نهايت بر تعاريف مدني استوار باشد. براي نمونه «اندرسون»  در بررسي فرآيند ملّت‌سازي در اروپا به اهميّت نهاد حقوقِ مالكيّت كه بر پايه آن جدايي آشكار حقوق عمومي سلطان و حقوق خصوصي مالكيّت انجام گرفته و همچنين وجود ساختارهاي گوناگون، روابط نمايندگي و تشكّل هاي مياني اشاره مي‌كند كه به ملّت هاي اروپاي غربي اجازه داده با حفظ نهادهاي سياسي (پارلمان، تمديد امتيازات ملّي و پولي سلطان و …) كه تا اندازه‌اي مي‌توانسته‌اند قدرت مراجع مركزي را محدود و مهار كنند، عصر ساخت ملّي و دولت مطلقه را پشت سر گذرانند (بديع، 1370: 153).
البتّه تشكيل «كشور- ملّت» و پيدايي سلطنت مطلقه در همه جا يكسان نبوده، اين دگرگوني در پاره‌اي از كشورها تندتر و در برخي كشورهاي ديگر كندتر بوده است؛ هرچند به دنبال قرارداد صلح «وستفاليا» پس از پايان جنگ‌هاي سی ساله بين پروتستان‌ها و كاتوليك‌ها در سال 1648 تعداد زيادي كشورهاي سلطنتي به وجود ‌آمدند، اين دگرگوني در فرانسه تندتر و زودتر از ديگر كشورها بود و همين امر زمينه را براي پيشرفت بعدي ملّي‌گرایي قرن نوزدهم و تحت تأثير اين انقلاب هموار ساخت.
انديشه‌هاي متفكّراني چون «منتسكيو» ، «ژان ژاك روسو»  و «جان لاك»  كه در انقلاب فرانسه مطرح شدند، در مباني حكومت تغيير و جابه‌جايي ايجاد كرد و «ملّت» را مبنا و پايه حكومت قرار داد.

پ- ناسيوناليسم و انقلاب كبير فرانسه
با انقلاب كبير فرانسه (1789)، دوران معاصر آغاز ‌شد. انقلاب كبير فرانسه و پي‌آمدهاي آن در چهارچوب مرزهاي فرانسه نماند. اين انقلاب كه براي برقراري و گسترش آزادي، دموكراسي و از ميان بردن امتيازهاي اشراف و كليسا در فرانسه درگرفت و شعار اصلي آن برابري، برادري و آزادي براي همه افراد بود، از مرزهاي خود فراتر رفته و زمينه‌ساز پيدايش كشورهاي تازه‌اي در عرصه اروپا گرديد. ظهور ناپلئون بناپارت در عرصه سياسي فرانسه بعد از انقلاب، بر گسترش ملّي‌گرایي به خصوص در اروپا تأثيري قاطع داشت. جنگ هاي ناپلئون كه ظاهراً جهت صدور «انقلاب» و «آزادي» و «دموكراسي» بود ولي در اصل با نيّت سلطه‌جويي و برتري بر ساير ملّت ها صورت گرفت، باعث پيدايش نهضت‌هاي ملّي در ساير نقاط اروپا شد؛ زيرا بسياري از كشورهاي اروپايي از قبيل انگليسي‌ها، پروسي‌ها و ايتاليايي‌ها و تعدادي ديگر كه فكر مي‌كردند از خارج تهديد مي‌شوند براي مبارزه با اين دشمن خارجي «وحدت ملّي» را هدف قرار دادند. به طور كلي انقلاب فرانسه و در ادامه جنگ هاي ناپلئون، باعث پیدایش امواج احساسات ملّي‌گرايي در سراسر قرن نوزدهم شد. وحدت آلمان و ايتاليا در واقع نمونه‌هاي روشني از غلبه افكار «ملّي‌گرايي» در آن كشورهاست.
با انقلاب كبير فرانسه دوره‌اي پايان ‌يافت و زمان تازه‌اي آغاز شد كه اصول و مفهوم‌هاي تازه‌اي به همراه داشت. مهم‌ترين اين اصول اعلام آزادي و برابري همه مردم بود. امكان تحقّق اين آزادي و برابري تنها با قوانيني بود كه به وسيله اراده‌ي عمومي تدوین‌ می شد. رهبران انقلاب عمیقاً تحت تأثير نوشته‌ها و افكار منتسكيو و ژان‌ژاك روسو قرار داشتند. «روح‌القوانين» منتسكيو و «قرارداد اجتماعي» را همه ی رهبران و اغلب مردم خوانده‌بودند و همگان چنين مي‌پنداشتند كه با وضع قانون و حكومت آن، تمام بي‌عدالتي‌ها ريشه‌كن خواهد شد، قانوني كه ريشه ی آن در اراده‌ي عمومي باشد. مادّه 3 «اعلاميّه حقوق بشر و شهروند 1789»، اعلام داشت: «تمام حاكميّت ناشي از ملّت است…» (ابوالحمد، 1376: 126-127).
مفهوم ملّت در طي زمان و در سرزمين‌هاي مختلف بيش از پيش تبديل به يك مفهوم انتزاعي و گنگ ‌گردید. بي‌ترديد در تمام طول قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم «اعلامیّه حقوق بشر و شهروند» 1789 فرانسه بيش از هر نوشته سياسي ديگري مورد تأييد و تحسين ملّت‌ها و قوم‌هاي مختلف قرار گرفته است؛ تنها به اين علّت كه اين اعلاميّه بدون در نظر گرفتن زمان و مكان نوشته شده و همين حالت عام و كلّی آن، سبب گرديده است كه همه مردم و اقوام خواهان آزادي و برابري، بدان استناد نمايند هر چند دارندگان قدرت نيز آن را به سود خود تفسير و تعبير كنند.
بدين گونه انقلاب فرانسه رسماً آغازگر حكومت‌هاي ملّي شد و مهم‌تر از همه حق اعتراض را براي ملّت به رسميّت شناخت كه هرگاه افراد ملّتي از حكام و زمامداران سياسي خود ناراضي باشند، حق دارند آنان را عزل نموده، زمام امور را به دست كساني بسپارند كه بر اساس منافع جامعه حكومت مي‌كنند. به عبارت ديگر انقلاب فرانسه جاي «حق» و «تكليف» را عوض كرد. اگر در گذشته و تا قبل از آن حكومت محق و مردم مكلّف بودند، از اين به بعد ملت محق و حكومت مكلّف می‌گردد (اكبرزاده، 1380: 83-84).
نظام سياسي كه بورژوازي با درهم شكستن فئوداليسم جانشين آن مي‌سازد، «دموكراسي سياسي» است و تحقّق آن از راه استقرار مجالس مقننّه است كه اعضاي آن از طرف ملّت تعيين مي‌شوند. يعني به اين ترتيب حاكميّت سياسي بايد ناشي از ملّت باشد. به زبان ديگر جمله‌ی معروف «تمام قوا ناشي از ملّت است» كه امروز در قوانين اساسي همه كشورها ديده مي‌شود، بيان دگرگوني سياسي اين دوره است. دگرگوني سياسي تنها در وجود مجالس مقننّه و قوانين اساسي خلاصه نمي‌شود، بلكه همراه با رشد بورژوازي براي انجام انتخابات، حزب‌ها و گروه‌هاي سياسي نيز پديد آمده و گسترش مي‌يابند. همچنين سنديكا و انجمن‌ها و جمعيّت‌هاي گوناگون كه كانون‌هايي‌ هستند براي تضمين آزادي‌هاي سياسي، عمومي و فردي، شكل مي‌گيرند و نيرومند مي‌شوند. به اين ترتيب يك برداشت دموكراتيك از مفهوم «ملّت» در انقلاب فرانسه رخ مي‌نمايد كه بعدها به نام دموكراسي تغيير نام مي‌دهد. انقلاب فرانسه همچنين خاستگاه مفاهيمي مانند اومانيسم و ليبراليسم مي‌شود………………..