شناسه پست: 19964
بازدید: 320

دين و ديندارى در جهان معاصر
هفت آسمان: آيا نوع و ميزان نياز انسان معاصر به دين نسبت‏به گذشته تغييرى كرده است؟ اگر اين نياز تشديد شده است‏ به كدامين قرائت؟ و نيز چه مؤلفه‏هايى در جهان امروز در اين تشديد نياز مؤثر بوده است؟
استاد: راستش را بخواهيد، سؤالتان، به سبب شدت ابهامى كه دارد، لااقل براى من، قابل جوابگويى نيست. مثلا، معلوم نيست كه منظورتان از لفظ دين، دقيقا، چيست. مى‏دانيد كه از اين لفظ معانى بسيار عديده‏اى اراده مى‏توان كرد. ممكن است، بر حسب بعضى از معانى اين لفظ، انسان امروزى هيچ نيازى به دين نداشته باشد و، بنا به برخى از معانى ديگر آن، انسان امروزى همچنان نيازمند دين باشد ولى نوع نيازش، در قياس با نياز انسان گذشته به دين، متفاوت شده باشد يا ميزان نيازش بيشتر يا كمتر و شديدتر يا خفيفتر شده باشد. وانگهى، وقتى از مقايسه نياز انسان معاصر با نياز انسان گذشته به دين مى‏پرسيد، مرادتان از لفظ گذشته چيست و منظورتان از انسان گذشته كيست. گذشته هم شامل يك ثانيه پيش مى‏شود و هم شامل ده سال پيش و هم شامل يك قرن يا ده قرن يا صد قرن پيش. انسان چه زمانى را با انسان امروزى، از نظر نوع و ميزان نياز به دين، مقايسه كنم؟ اما شايد بتوان سخن را از جايى آغاز كرد كه هم به ارائه تعريف خاصى از دين، كه تعريفى كاركردى functional است، بينجامد و هم تا حدى پاسخگوى پرسش شما باشد; و آن جا مبحث «محدوديت طبيعت انسان‏» است. تقريبا همه ما قبول داريم كه كرانمندى و محدوديت‏يكى از جنبه‏هاى لاينفك طبيعت آدمى است. نيازى به تامل و تفكر فراوان نيست تا دريابيم كه قدرت ضبط و مهار بعضى از اوضاع و احوالى را كه براى ما پيش مى‏آيند و از نظر ما اهميت دارند نداريم. گاهى احساسات ناخواسته‏اى، نظير افسردگى، ترس، تنهايى، و كشمكش با خود، مايه دردسر و گرفتارى ما مى‏شوند. حوادثى مانند جنگ، مرگ، شكست، تنگدستى، و بيمارى نيز به ياد ما مى‏آورند كه ما غالبا در برابر عوامل عمده‏اى كه زندگى و رضايت‏باطن ما را تهديد مى‏كنند بسيار ضعيف و عاجزيم. بسيارى از ما نه براى زندگى خود معنايى مى‏يابيم و نه در امورى كه، در جهان، رخ مى‏دهند هدفى مى‏بينيم. باز، بسيارى از ما دلنگران رفتارهاى نامطلوبى هستيم كه از خودمان سر مى‏زند يا نگرانيم از اينكه چرا نمى‏توانيم رفتار ديگران را تغيير دهيم يا جلوى ظلم و بى‏عدالتى‏شان را بگيريم. همه اينها موجب پيدايش اضطرابهاى وجودى، بى‏قراريها، و دلهره‏ها مى‏شوند و محدوديت و تناهى ما را پيش چشمانمان مى‏آورند. به نظر من، آغاز احساس اين فقدانها، محدوديتها، و كمبودها مقارن است‏با آغاز اقبال به دين. درست همانطور كه وقتى شخصى، در حال فرار، به انتهاى يك كوچه بن‏بست مى‏رسد نخستين واكنش طبيعى، و چه بسا ناآگاهانه‏اش، اين است كه چشم برمى‏دارد و به بالا مى‏نگرد تا ببيند كه آيا راهى براى برگذشتن از ديوارها و پشت‏سر نهادن موانع هست‏يا نه، انسان نيز به محض اينكه به مرزهاى وجودى خود مى‏رسد و به حدود و ثغور خود وقوف مى‏يابد، گويى، رو به سوى بالا مى‏كند. دين مى‏كوشد، به نحوى از انحاء، انسان را در غلبه بر احساس فقدان، محدوديت، و كمبود يارى دهد. اگر اين تحليل درست‏باشد، لازمه‏اش اين است كه اگر نوع بشر از محدوديت‏خود تجربه‏اى نمى‏داشت دينى پديد نمى‏آمد; و من اين لازمه را قبول دارم و بدان ملتزمم. يك موجود نامحدود و لا يتناهى به دين نياز ندارد; چنين موجودى، در واقع، خداست و خدا متدين و محتاج دين نيست. البته اينكه هر فرد انسانى‏اى كداميك از مظاهر محدوديت وجودى خود را درك كند و كداميك از اين مظاهر را درك نكند يا اينكه كداميك از جلوه‏هاى محدوديت‏خود را بيشتر يا كمتر و شديدتر يا خفيفتر احساس كند به علل و عوامل چندگانه‏اى وابستگى دارد و از جمله به محيط اجتماعى‏اى كه در آن زندگى مى‏كند و، على الخصوص، به سنخ روانشناختى خود او توقف تمام دارد. و از همين مطلب مى‏خواهم نتيجه‏اى بگيرم كه، اگر چه مستقيما به جواب سوال شما ربطى ندارد، با اينهمه، مهم به نظر مى‏رسد و آن اينكه، در طول تاريخ، نه همه جوامع نياز يا نيازهاى واحد و مشتركى به دين داشته‏اند و نه همه افراد. ممكن است جامعه امريكايى كنونى نياز يا نيازهايى به دين داشته باشد كاملا متفاوت با نياز يا نيازهايى كه جامعه روم دو هزار سال قبل داشته است; و نيز امكان دارد كه شخص شما نياز يا نيازهايى به دين داشته باشيد يكسره متفاوت با نياز يا نيازهاى من. پال تيليش، الاهيدان پروتستان مسلك و اگزيستانسياليست معروف روزگار ما، كه در كتاب الاهيات سامانمند Systematic Theology خود تصريح كرده است كه: تناهى وجود است كه ما را به مساله خدا سوق مى‏دهد، در كتاب شجاعت‏بودن كه به زبان فارسى هم ترجمه شده است، اضطرابهاى وجودى عمده‏اى را كه انسانها تجربه مى‏كنند و از رهگذر آنها آدميان به دين رو مى‏كنند سه چيز مى‏داند: اضطراب ناشى از عجز از گريز از مرگ، ترس از بى‏معنايى و بى‏هدفى، و دغدغه نتايج اعمال. سخن من اين است كه محال نيست، و حتى بعيد هم نيست، كه انسانهايى باشند كه به مقتضاى محيط اجتماعى خودشان و مخصوصا سنخ روانى خودشان پاره‏اى از اين اضطرابها را نداشته باشند و، در عوض، پاره‏اى اضطرابها و ترسها و دغدغه‏هاى ديگر داشته باشند. مثلا، به نظرم مى‏آيد كه كسى مثل زوربا در رمان زورباى يونانى نيكوس كازانتزاكيس را دقيقا نتوان داراى همين اضطرابهاى تيليشى دانست. به هر حال، به نظر مى‏رسد كه اينكه در قرآن آمده است كه: فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين (و چون به كشتى سوار شوند خدا را بخوانند و دين را براى او خالص كنند) و اينكه اروپاييان مى‏گويند: در سنگر انفرادى هيچ كس منكر خدا نيست نشان دهنده اين گرايش انسان است كه وقتى با حد و مرزهاى وجودى خود روبرو مى‏شود به دين رو مى‏كند. دين اين حد و مرزها را، در بعضى از موارد، از ميان برمى‏دارد و، در ساير موارد، قابل فهم و تحمل مى‏كند و، در هر دو حال، به انسان كمك مى‏كند تا درد و رنج كمترى احساس كند. از اين حيث، سخن پال پرويسر Paul Pruyser بسيار دلنشين است كه: دين، از لحاظ روانشناختى، چيزى شبيه عمليات نجات است