شناسه پست: 13583
بازدید: 371

مـولـوی وسـایـه هـمـا درغـزلـیـاتـش

فهرست مطالب

بفرمـود، تا رفـت رُسـتـم، به پيش 2
پيشگفتار 4
خدا، سايه هرانساني ميشود 6
انسان ، وجوديست ، « جُـفـت » 8
به عبارت ديگر، فطرت انسان، «عشق» است 8
مرا سايه هما ، چندان « نوازد » 32
هنگامي که رستم ، جُفت سيمرغ شد ، 46
آنگاه بر اسفنديار، پيروز ميشود 46
فرهنگ چيست ؟ 59
چرا سيمرغ در« نيمه شب » ميآيد ؟ 68
چرا سه هشيار، سه مجمرآتش ميآورند؟ 68
سيمرغ ، پرش را برتارک سر رستم ميمالد 101
سيمرغ ، برتارک سررستم بپاي ميايستد 101
تارک سر رستم 106
چشم ، نه عقل ِعصائي و نه کتابِ مقدس 126
کسي کو جوهرخود را نديده است 133
چرا ، مردن ، به هوش آمدن است ؟ 139
نيروي فرازبالنده درانسان( معراجي، ترانسندس ) 145
پيشگفتار
درک آنچه را مولوي « سـايـه » ميخواند،  نه تنها براي شناخت انديشه هاي او، بلکه براي شناخت دبيات ايران، وجنبش عرفان درايران ، ضروريست ، چون « سايه» ، يکي از « مفاهيم کليدي» غزليات او، وفرهنگ سياسي ايران است . با درک داستان جنگ رستم و اسفنديار، و بياري رستم شتافتن سيمرغ، و ماليدن پرخود بر تارک سر رستم ، وسپس ، ايستادن فرازسررستم، ميتوان معناي « سايه » را در ژرفايش فهميد . چون « سايه افکندن» برسر رستم ، به معناي « جفت شدن و يارشدن و اينهماني يافتن سيمرغ با رستم » بوده است . ماليدن پربرتارک سر، که اينهماني با بهمن ، بُن جهان وانسان دارد ، و ايستادن « هُما براين تارک » که « جفت شدن هما با بهمن » است، بيان اينهماني يافتن رستم با« بُن کيهان و بُن زمان » است . اينکه هما يا سيمرغ، برسر کسي سايه ميافکند، به معناي آنست که هما يا سيمرغ ، به او « حقانيت به حکومت کردن ميدهد » . درپس اين تصوير، چه انديشه بنيادي سياسي موجود بوده است ؟ اين تصوير، بيان آنست که ملت ايران ، چگونه حکومتي را مي پسنديده است، و سزاواروشايسته حاکميت برخود ميدانسته است ، و ازچه حکومتي و حاکمي، سلب حقانيت ميکرده است ، وازحکومتي که حقانيت خودرا نزد ملت ، از دست بدهد ، ولو « مشروعيت » هم داشته باشد، بايد سرکشي کرد .
سيمرغ ، خداي مهر، يا به عبارت ديگر، اصل آميزش با انسان است ، و با هرانساني بدون استثناء ، جفت و يارميگردد . سيمرغ ، فرقي ميان موءمن وکافر، نميگذارد، چون او همه را، به کردار« جان» مي بيند، و او ، مجموعه همه جانهاست ، او « جانان» است. درفرهنگ ايران ، «جان يا زندگي» ، بر« ايمان» اولويت دارد . « يـارشـدن »هم ، معناي « جفت شدن » را دارد، و ما آنرا ديگر به معناي اصليش بکارنمي بريم . .درفرهنگ ايران، خدا، يـارانسان ميشود ، نه به معناي « تشبيهي» امروزه آن ، بلکه به معناي « آميختن و جفت شدن واقعي خدا با انسان » است . اين پديده ، بنام « سايه افکندن ُهما يا سيمرغ » برسر انسان ، مشهورشده ، ودر درازاي زمان، که معناي اصلي اش، سرکوبي شده ، هم اين تصوير و هم عبارت سايه افکني ، شکلي افسانه اي وخرافه آميزپيدا کرده است .
سيمرغ يا خدا،« خوشه تخمها ي جان » بوده است ، و سايه، چنانکه دراين بررسيها ديده خواهد شد، دراصل، به معناي « تخم سيمرغ » است . سيمرغ ، تخمهايش را فرو ميافشاند، و در« تن هرانساني» که به معناي « زهدان » است ، تخم سيمرغ ، کاشته ميشود، وبدينسان ، سيمرغ درسايه افکندن ، « انسان راِ آبستن به خود که خداست » ميکند، و اين اصل آبستني ، يا دوگيان ، دوجانه بودن را، « بهمن»ميناميده اند ، که به معناي « تخم درون تخم ، مينوي مينو » هست .
خدا، سايه هرانساني ميشود
. تخم خدا درانسان ميرويد و ميشکوفد، و اصل روشني و بينش ميگردد . بدينسان ، سايه افکندن سيمرغ ، به معناي آنست که خود ِ انسان را ، سرچشمه بينش و روشني ميکند .سيمرغ هرکجا که سايه افکند ، آنجا آباد ميگردد، و روشني و بينش، درآنجا پيدايش مييابد .
اين « جفت بودن خدا و انسان باهم » ، يا « ياربودن خدا و انسان باهم » ، «پـري » هم ناميده ميشده است ، که همان واژه « paire انگليسي و « پارPaar آلماني است . دراين پيوند، درتن انسان ، سيمرغ که مرغ چهارپـرباشد( چهارنيروي ضميرانسان ) با آرمئتي ، زنخداي زمين که تن انسان است ، باهم جفت ميشوند و زناشوئي ميکنند (   sich paaren).
بدينسان انسان، موجوديست که فطرتا ، جفت است ، به همين علت به  انسان ، « مردم = مـر+ تخم » گفته ميشود، و سپس الهيات زرتشتي آنرا « َمرَتَ+ تخم » کرده است  . پيشوند « مر+ مار» در واژه « مردم » ، به معناي « جفت » است .. چنانکه در انگليسي « ماري to marry» و درکردي « ماره »، به معناي زناشوئي کردن است .« مردم » که انسان باشد ، به معناي « تخم آفريننده ، تخم نو آفرين ، اصل شادي merry » است ، چون جفت بودن ، هم اصل آفرينندگي، و هم اصل شادي، شمرده ميشده است . دراين جستارها اين موضوع بيشتر ، گسترده خواهد شد . خداي ايران ، « مرسپنتا + مار سپنتا » هم خوانده ميشده است . اين واژه، به « مار» هم اطلاق ميشده است ، چون ازديد آنها ،« مار» ، جانوري بوده است که نيروي نوآفريني و رستاخيزنده درخود دارد، و بدين علت ، پوست مياندازد . ما امروزه « مار» را از ديدي که الهيات زرتشتي به ما القاء کرده است ، مي بينيم . و درقرآن ، شيطان ، همان ماراست که درالهيات زرتشتي ، اينهماني با اهريمن يافته بود . کردها به انسان « مه ري = مه رو» ميگويند، و اين بهترين گواه برآنست که « مردم » ، « مر+ تخم » است ، نه « مرت + تخم » . انسان را « تخم ميرنده » خواندن ، براي گرفتن اصالت وارج  ازانسان بوده است .
انسان ، وجوديست ، « جُـفـت »
به عبارت ديگر، فطرت انسان، «عشق» است
هم « خــدا » وهم « انـسـان » ، در نخستين تجربه هاي ايرانيان ، « گوهر ِجفتي » داشتتند . تصوير« جفت بودن »، و برآيندهائي را که اين تصوير، هزاره ها در ذهن ها داشته است، ما فراموش ساخته ايم ، و طبعا بدون ياد آوري ازاين  تصوير، و بسيج سازي برآيندهاي آن ، نميتوانيم فرهنگ اصيل ايران، وهمچنين غزليات مولوي را درک کنيم . اين تصوير« جفت بودن » را نبايد به يک تصوير« جنسي+ شهواني» کاست ، بلکه اين تصوير، يک تصوير انتزاعي و کيهاني و کلي است . جم که « بُن انسانها » شمرده ميشد ، « ييما » ناميده ميشد، که به معناي « تواءمان» هست، که سپس به مفهوم « دوقلوو همزاد » ، کاسته شده است . نه آنکه جم و جما ، « دو انسان جدا ازهم باشند، که فقط هنگام زاده شدن ، دوقلوبوده اند » ، بلکه خودِ جم ، و خودِ جما ، در گوهرخودشان هردو ، « تواءمان يا جفت » بودند. گوهر وسرشت انسان يا خدا ، جفت است . « مردم » که انسان باشد « =مر+ تخم » ، يک تخمست ، و چنانکه هرتخمي ، داراي سپيده و زرده است ، او هم در درونش وگوهرش ، تواءمان است . اساسا واژه « همزاد» نيز معناي دوقلوي مارا نداشته است ، بلکه معناي « جفت » را داشته است . تصوير « تواءمان » از ديد اين فرهنگ ، « آميزش دونيروباهمست، که بيان « اصل عشق » ميباشد ، و طبعا، چنين گوهري ، « اصل آفرينندگي ، و پيدايش نيرو، وآفرينش ِ روشنائي و بينش وزيبائي وشادي شمرده ميشد ه است» . البته چنين تصويري ، اصالت را درخودِ گوهر هرجاني درگيتي ميدانست ، وطبعا ناسازگار با « تصوير الاه ِ خالقي بود » که گيتي را فراسوي وجود خودش ، خلق ميکند . دراين صورت ، هيچ چيزي، غير از او، اصل خلافيت نيست .
به عبارت ديگر با پيدايش چنين تصويري  از« خلاقيت انحصاري» ، تصوير جفت بودن هرجاني و هرانساني ، سرکوبي شده ، وازمتون ومعناي واژه ها ، حذف و تبعيد گرديده، و زشت ساخته شده ، و به تصوير شهواني و جنسي ناب ، کاسته گرديده است . درحاليکه ، فرهنگ ايران ، هرجاني را ، دراثر قبول انديشه « جفت بودن گوهرش» ، اصل آفرينندگي ميدانست . هرجاني و هرانساني را ، اصيل وسرچشمه ِ « خود آفريني و خود زائي و خود روئي » ميدانست .
« جم = ييما » ، دراصل، به معناي « دوچيزجدا نـاپذيـرازهـمند » ، فرد ِ انسان درگوهرش ، « يوغ = جفت = يوگا= وصال و عشق وجشن » هست . به عبارت آنها ، خدا (= سيمرغ )، سايه هرانساني بود. واژه ِ« سايه » ، که درپهلوي ودراوستا « ساياک و سي ور»  باشد ( ودرجستارهاي آينده، بطورگسترده، بررسي و بازنموده خواهدشد) به معناي « تخم سيمرغ يا تخم ماه » است، که ازدرخت همه تخمه، افشانده ميشود ، و در« زمين تن انسان » ، کاشته ، و « گوهرپنهان انسان» ميشود . به اين علت ، هرانساني ، سايه دارد . هرانساني ، آبستن است و خدا که جنين درشکم اوست ، سايه اوست . سپس که اين جهان بيني و تصاويرش، سرکوبي وفراموش ساخته شد ، اين اصطلاحات ، شکل خرافي پيدا کردند . اينست که هرانساني ، جفت، يا يوغ يا يار ِ خدا ( = سيمرغ = هما ) است . دريک اصطلاح ، انسان هميشه به خدا، يا به حقيقت، يا به بينش، ويا به حق ،« آبستن » است . دراصطلاح ديگر، هما ، سايه هرانساني است، و اين سايه ، هيچگاه ازاو جدا نميشود، و انسان نميتواند از سايه اش بگريزد . اين سايه يا تخم، که درانسان برويد ،انسان ، خودش ، اصل روشني وبينش ميگردد . او ميتواند با نورخودش و با چشم خودش ببيند . خوب ديده ميشود که « سايه» دراين فرهنگ ، يک پديده گوهري هرانساني شمرده ميشد . درحاليکه در ذهن ما، دراثر نوري که ازخارج ما ( ازخورشيد … ) به ما ميتابد ، ما، « سايه پيدا ميکنيم » ، وسايه ، عرضي و فرع بروجود ماست ، و « به خود خودش، وجودي ندارد » . براي ما ، سايه ، دراثر تابش نورخورشيد ازبيرون، يا سرچشمه روشنائي ديگر، در پس يا پيش يا کنارما، پيدايش مي يابد، و جزو گوهر ما نيست، و هنگامي ، خورشيد ، يا نورافکني نباشد، سايه اي هم ازما وجود ندارد . همانسان که افکارو عقايد ما ، سايه هائي هستند که دراثر تابش نورمحمد يا عيسي يا موسي يا اهورامزدا يا افلاطون و ارسطو ويا هگل و مارکس … به ما، درکناروجود ما، پيدايش مي يابند ، و هنگاميکه اين گونه سرچشمه هاي نور، به عقل و تجربه ما نـتـابـنـد ، ما بي سايه ( بي دين و بي فکر) ميشويم !
اينست که مفهوم ما ازسايه ، با مفهوم  سايه دراين فرهنگ ، بکلي باهم فرق دارند . دراين فرهنگ، هرانساني ، سايه دارد. سايه، جفتِ وجود انسانست.اين بود که بُن انسانها که جم باشد، درگوهرش « جفت = ييما = تواءمان » بود . مثلا ، نام سيمرغ ، « خواجه » بود . خدا ، خواجه بود . چون خواجه ، پيکريابي همين انديشه « جفت » است . « خوا»، تخم يا نطفه نرينه است، و « جه = زه » ، زن و زهدان است . خواجه بودن ، بيان « نرماده بودن » ، هم نر وهم ماده بودن است . اصل خود زا ، هم خودش ويس است وهم خودش رامين ، هم خودش ، ليلي است و هم خودش مجنون . هم خودش گلچهره است، و هم خودش ، اورنگ است ، هم خودش صنم(= پـيـروز) است، و هم خودش بهروز.
« خواجه بودن » ، معناي « اصالت و مستقل بودن ذات » را داشته است . همين انديشه است که بارها در غزليات مولوي ميآيد، و درهمين راستا نيز، فهميده ميشود . وقتي تو، اين هردوباهم هستي ، آنگاه خودت ، ميزان و معيار خودت هستي . خودت ، هم ترازو، وهم واحد سنجش خودت هستي ،  و نگاه به اين و آن نميکني، که ترا کافر ميخوانند يا موءمن ميدانند .
عاشقا درخويش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين
من غلام « آن گل بينا » که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم ياسمين
ديده بگشا زين سپس ، با ديده مردم مرو
کان فلانت گبر گويد و آن فلانت مرد دين
به همين علت ، « خواجه »، لقب و صفت متعالي و خداوندانه شمرده ميشده است، وبه هيچ روي ، معناي « مخنث » را که « نه زن و نه مرد » است ، نداشته است .  کسيکه « خواجه » است ، وجودي « آزاد » است . « تهمتن = تخم + تن » هم همين معنارا داشته است . رستم ، هم « تخم ونطفه » است، و هم زهدان ( = تن ) است، پس « آزاده » است .
همانسان ، خدا را که « ديـو » مي ناميدند ، همان واژه « دوا dva » است ، که هم به معناي جفت( =هردو باهم ) ، و هم به معناي « خدا » هست . ما « يک » را برترميدانيم، چون خدا دراين اثناء ، توحيدي شده است . ولي دراين فرهنگ،« يک» ، پيکريابي عشق نبود ونميتوانست ، آفريننده باشد . چون الهيات زرتشتي، برضد اين انديشه« جفت» بود ، خدا، بدين مفهوم که « ديو » ناميده ميشد ، زشت و پلشت ساخته شد .اين يک تصوير انتزاعي بسيار ژرفي است که کاستني، به « مفاهيم روشن » ما نيست ، که در بُن ، برضد ابهام ambiguity است (پيشوند ambos درواژهambiguity  همان «انباز»و «همبغ » ايراني است که « هردوباهم» باشد، واين دوتائي در نظرما، که اولويت به روشني ناب ميدهيم ،  ما را دچار اشتباه ميکند . ازجمله اين گوهر جفتي انسان که ، پيدايش گوهر خدا دراو بود ،  « جفت بودن  هر تجربه اي ، هرانديشه اي ، هرکاري ، هر بينشي ، هرخواستي درانسان» است. اين ويژگي انسان ، يکراست به پديده « تراژدي انساني » ميکشد که فقط در چنين فرهنگي ، قابل فهم و احساس است . همچنين « تفکر ديالکتيکي » ، درست درفضاي اين فرهنگست که انديشيدن طبيعيست.
سرانديشه « جفت بودن»، دراين فرهنگ ، درهمه پديده ها گسترش مي يافت . ازجمله پديده ها ئي که فوق العاده اهميت دارد ، دو پديده « روشني» و « بينش » هستند، که دراين فرهنگ ، باهم « جفت يا يوغ » بودند( نه دو پديده دشمن باهم ). « چشم » ، تنها چيزها را نميديد ، بلکه آنهارا « روشن هم ميکرد » .
ما تجربه کاملا متضاد با اين فرهنگ داريم . براي ما ، خورشيد يا سرچشمه نوري، بايد اين چيز را روشن کند ، تا چشم ما، بتواند آنرا ببيند . اين انديشه با الهيات زرتشتي آمد . براي فرهنگ زنخدائي ، درست ، بينش ، پس از روشن سازي نمي آمد ، بلکه اين دوپديده، درگوهر، باهم جفت بودند .  ازاينرو آنها به ماه وخورشيد هم، « چشم» ميگفتند( نه به معناي تشبيهي ) . ماه وخورشيد ، هم روشن ميکردند و هم ميديدند . هم سرچشمه روشني، و هم سرچشمه بينش بودند. ازآنجا که براي چشم انسان هم چنين ميانديشيدند ، بدين انديشه ميرسيدند ، که هرانساني خودش بايد با نورخودش ، پديده هارا ببيند ، نه با نور ديگري . واين انديشه اي بي نهايت بزرگ ، و اصل آزادي فردي است .
ما اين حرفها را، فوري زير مقوله « تشبيهات شاعرانه » ميبريم ، و راه خود را به درک روش تجربه آنها مي بنديم . براي آنها ، آب ، هم روشن بود، و هم اصل بينش بود . ازاين رو هست که « چشم » و « چشمه » يک واژه اند . درپهلوي « اش» چشم است و « اشه » حقيقت يا شيرابه هرجانيست . چشم ، شيره يا شيرابه هرچيزي را ميمزد . يک تخم وقتي ميروئيد ، همان لحظه که پيدايش مي يافت ، هم روشن ميشد و هم ديده ميشد .  اين بود که « نور وچشم » براي آنها ، پديده هاي جفت بودند . اين جفت بودن « روشني » و« بينش » ، ريشه درمفهوم «اصالت انسان» داشت . ودرست اديان نوري ، نور را از چشم، جدا ميساختند .
« يکي» ، نور را به پديده و تجربه ، مي تابد، و آنگاه انسان، ميتواند آن پديده يا تجربه را با چشمش ببيند . درهمه تئوريهاي روشنفکري ، کنوني نيز اين « پيش فرض » ، به طور پوشيده موجود است ، و بديهي گرفته ميشود . با افلاطون و تئوري غارش ، اين انديشه ، درفلسفه نيز رايج در بازار فکر شده است . فيلسوف ، مانند رسول ونبي دراديان نوري ، رسالت روشن کردن دارد ، تا زندانيان درغارو ظلمت ، بتوانند پديده هارا ببينند . اين ادعاها ، درفرهنگ ايران ، دراثر همان « جفت گرفتن نوروچشم » ، پوچ و بي اعتبارو بي معنا بود .
همين انديشه « جفت بودن نور و چشم» بود که گوهر تفکرات عرفا را درايران، معين ميساخت ، هرچند که اين جفت بودن ، ديگر، به کردار ِ پيشفرض، بازشناخته نميشد .  در غزلي مولوي ، اين انديشه جفت بودن نور و چشم ، و« شناخت خدا يا حقيقت را بدون واسطه » نشان ميدهد.
درآغاز « خدا » را « معناي جهان هستي » ميداند، و اسما ، فقط بهانه شناخت اوهستند .ولي بلافاصله ميگويد که هارون، برادرش ، بدون آنکه موسي (= کليم ) معجزه عصا يا يد بيضا را بکند ( بدون اسم ها ) موسي را ميشناخت . چشم ، نور را مستقيم مي بيند . اينست که مولوي درغزلياتش بسيار دم ازآن ميزند که بايد ، پيش خورشيد ، برهنه شد ( واسطه ها و آموخته ها و منقولات را دورانداخت) تا انسان بتواند در درياي نور شنا کند ، وتنش مانند تخم، آب را بنوشد و بمکد .
چو اوست « معني عالم » به  اتفاق همه
بجز به خدمت « معني» ،  کجا روند  اسما
شد ، اسم ، مظهر ِ معني که « اردت ان اعرف »
و زاسم يافت فراغت ، بصيرت عرفا
ولي عارف براي شناخت معناي جهان، نيازبه اسم و واسطه ندارد
کليم را بشناسد به معرفت ، هارون
اگر عصاش نباشد ، و گر يد  بيضا
چو « نور» گفت خداوند خويشتن را « نام »
غلام « چشم » شو ، ايرا زنور کرد چرا
ازاين عبارت قرآن که « الله نورالسموات والارض » باشد، بهره ميبرد و درست ازهمين آيه که الله ، نوراست ، نتيجه برپايه « جفت بودن چشم ونور» و برضد « واسطه و پيامبري » ميگيرد .
تو خواهي که مرا مستور داري
منم روز و ، هميشه روز ، رسواست
معيار قرار دادن چشم درشناخت حقيقت در عرفان ، ريشه درهمين تصوير « جفت بودن يا يوغ = يوگا = جوک » قرار داشت . درميان ِ چشم و بينش، هيچ شکافي وفاصله اي و خلاء اي نيست . اين انديشه ، بنياد آزاديخواهي و اصالت انسانيست که درجنبشهاي سياسي و اجتماعي ازآن بهره برده نشده است .  اينست که مسئله عرفان ، « ديدن ُحسن يا زيبائي، يا روي محبوب » ، اساس شناخت است ، نه « ايمان به قرآن و به محمد و به …. که با گوش و با منقولا ت، سروکار دارد» .
گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ايمانم آرزوست
يکدست،جام باده( سيمرغ) ويکدست،جعد يار( مووگيس=سيمرغ)
رقصي چنين ، ميانه ميدانم آرزوست
اين تجربه جفت بودن نور وچشم ، بينش و روشني، يک تجربه استثنائي و تنها نبود، بلکه درهمه گستره ها ، پراکنده وپخش بود …………