شناسه پست: 8609
بازدید: 363

معنای واقعی هنر و هنرمند

فهرست مطالب
هنر چه رحماني باشد و چه شيطاني 12
آيات الهي در هنرهاي سنتي 18
خواجو 20
نيست از جلوة صور خبرم 21
استفاده از آيات قرآن 22
پارچه بافي در ايران 24
پي نوشت ها: 26
از ويژگي هاي خاص اين هنر 28
ارتباط ميان هنرهاي سنتي و كاربردي بودن اشياء 42
طبقه بندي هنرها بر طبق رسانه هاي آنها 49
د – هنرهاي آميخته 51
اختلافات هنرها بر طبق رسانة آنها 53
هنر به مثابة تقليد (بازنمايي) 57
هنر در مقام طرز بيان 59
هنر و فُرم 60
اول دفتر بنام ايزد دانا
عاشق ورنه و نظر بازم و مي گويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
عوام عيب ام كنند كه عاشقي همه عم
كدام عيب كه سعدي همين هنر دارد
با گذر از مكتب ها و سبك هاي  فكري فرهنگي و با همة تعاريفي كه متفكران و فيلسوفان از هنر و عوالم هنري كرده اند: هنر، شايد به دليل بازگشت اش به حس انساني و شايد به خاطر تكيه اش بر شهود و مكاشفه كارآيي بسيار در انتقال تجربه هاي دروني و باطني زندگي آدمي دارد و خبر از رهايي مي آورد كه قفل آنها با هيچ كليد ديگري گشودني نيست. هنر مسيري در زندگي آدمي مي گشايد كه با پاي چوبي خردورزي و منطق استدلالي نمي توان از آن گذشت. آفرينش هنري در زندگي معنوي آدمي ارجي والا دارد و از اين جنبه، برتر و قدرتمندتر از علم منطق فلسفه و اخلاق جلوه مي كند.
و فلسوف و فلسفه چه حق دارد كه از امري والاتر از خود سخن گويد. آيا فيلسوف همان نيست كه در زندان فلسفه، در همان غاري بسر مي برد كه افلاطون ما را از ظلمت آن
مي ترساند؟
جايي كه از حقيقت جز در پيكره سايه هايي بر ديوار نمي توان با خبر شد؟ آيا هنرمند آن زنداني رها شدة آن غار نيست كه به ياري شهود هنري با نور حقيقي جهان آشنا شده است و براي ديگران خبر از حقيقت آورده، پس چرا بايد وقت خود را با خواندن بحث و جدل در مورد انواع فلسفه هايي بپردازيم كه در آستانة كشف حقيقت متوقف شده اند؟
هنرمندان به اعتباري هرگز به دنبال فلسفه نيستند، آنها تنها سعي مي كنند كه در تكنيك كار خويش مهارت بيشتري كسب كنند، وليكن آنچه در تكنيك و قالب كار هنري آنها به مثابه محتوا اظهار مي شود چيست اگر فلسفه نيست؟
معمول است كه انسان را به دو ساحت مجزا و مستقل از يكديگر تقسيم مي كنند عقل و احساس. آنگاه عقل را متعلق به ساحت عقل مي دانند و هنر را متعلق به ساحت احساس و نسبت و رابطه عقل و احساس را مغفول باقي مي گذارند. ساحت عمل و ساحت نظر را از يكديگر مجزا كرده اند وميان آن دو را چنان شكاف عظيمي انداخته اند كه هرگز پر نمي شود، حال آنكه نظر و عمل انسان در اصل و منشأ  كند و گرنه هيچ عملي را نمي توان منتسب به كسي دانست.
از منطق نمي توان انتظار داشت كه امور از يكديگر انتزاع نكند و اعتبارات مختلف را براي واقعيت قائل نشود. خطاي كار از آنجا آغاز مي شود كه براي اين اعتبارات و انتزاعات مستقل از يكديگر ، قائل به اصالت و حقيقت شويم… اين خطاست كه به ‌منطقي منتهي مي شود و علم و حكمت و فلسفه و سياست و دين، يعني مظاهر مختلف حقيقت واحد، به مثابه حقيقتي مستقل از يكديگر اعتبار مي شوند و اشتراك و اتفاقشان در اصل و منشأ مورد غفلت قرار مي گيرد. خطايي نيست اگر عقل ظاهر به انتزاع ماهيت از وجود بسنده كند، اگر چه در نفس الامر ، وجود و ماهيت عين يكديگراند و لكن خطا آنجاست كه براي اين اعتبار ذهن محض به اشتباه، اصالتي در وجود قائل شويم وفراموش كنيم كه اصلاً وجود و ماهيت دو اصطلاح مربوط به منطق و فلسفه هستند و در نفس الامر چيزي به اسم ماهيت و مستقل از وجود، موجود نيست.
اشتباهي كه بسيار غريب مي نمايد اما مالاسف رخ داده است، اين است كه بشر براي اعتبارات ذهن خويش ، در واقعيت خارج، حقايقي مستقل از يكديگر قائل شده است، با غفلت كامل از اين امر كه اين اعتبارات ذهني و منطقي هستند و عالم با همة تحولات و تغييرات و تبديلات خويش،‌داراي حقيقت ثابت و واحد هستند وهمين حقيقت است كه در دين ظهوري تمام و كمال دارد و در علم و در فلسفه و حكمت و هنر نيز به انحاي مختلف ظهور يافته است. پس دين جامع همة مراتب و مظاهر ديگر حقيقت است و رابطة آن با علوم و معارف و هنر نه عرضي، كه طولي است.
علامة شهيد استاد مطهري هنر را نوعي حكمت ذوقي دانسته است و اين سخن دربارة هنر لااقل از حيث محتوا عين حقيقت است. پس بار دگر بپرسيم كه آنچه توسط تكنيك و در قالب كار هنري به مثابه مضمون و محتوا بيان مي شود چيست اگر فلسفه و معرفت نيست.
مي خورد كه عاشقي نه به كسب است و اختيار
اين موهبت رسيد ز ميراث فطرت ام
هنرمند پيش از آنكه هنرمند باشد. انسان است. آدمي در هر مرتبه از وجود كه باشد در نسبت با زمان و مكان باقي بنابر تجلي وجود در  سكني مي گزيند و به آن دل مي بندد از اينجا وجهة نظر و نحوة ديد و جهت ديدار او بنابر سكني گزيني و جلوه گري وجود از افق زمان و مكان  خاص پيدا مي كند بدين معني وجهة نظر او گاهي صورت ملكي وگاهي صورت ملكوتي به خود مي گيرد و همين معنا است كه در نگاه هنرمندان بيش از ديگران اين عوالم راظاهر مي كند.
هنرمندان هر عصري عالمي را  مي كنند كه در آن حضور دارند. اين عالم صرف عالم محسوسات و متعلقات عالم محسوس نيست، بلكه عالمي كلي است كه هنرمند خويش را در برابر آن حاضر مي بيند ونداي باطني آن را در اثر هنري خويش منعكس مي سازد. [ ساحت خيال و تخيل ابداعي هنرمند كه ريشه در عالم خاك دارد مجلاي كاملي براي تجلي] از اين جا هر بار در برابر تجليات.
عالم وجود در عالم كل زبان و بياني ديگر در كار مي آيد و ساحت خيال و تخيل ابداعي هنرمند كه ريشه درعالم خاك دارد مجلاي كاملي براي تجلي وجود داست و احسن جلوه گاه براي ظهورات متون در افق زمان فاني و باقي. زمان افقي است كه با ايتلا از آن مي توان وجود را درك كرد. يك بار وقتي كه آدمي به جهت حقي خويش روي مي كند و با زمان ‌ باقي پيدا مي كند. و با ساحت قدسيان و فرشتگان قرين مي شود و در آنجا سكني مي گزيند و وطن مي گيرد در چنين افقي عالم قدسي از جلوه گاه زمان باقي و به عبارتي ملكوت اشياء را مي بيند و ديدار او عرشي است و گاه به وجود فرشي حيواني يعني جهت خلقي خويش رو مي كند و با زمان فاني نسبت پيدا مي كند و تشبيه به حيوانات مي جويد و زمان باقي را فراموش مي كند در چنين حالتي او واقعيت و جهت فاني اشياء و به عبارتي فقط ملك اشياء را مي بيند.
در اين مرتبه اشياء از جلوه گاه زمان و مكان فاني و كثرت براي آدمي متجلي مي شود از اين ديدگاه ما با دو نوع انسان متفاوت در حال تعامل هستيم. انسان پاپ گونه يا سنتي و انسان پرومته وار يا مدرن [تعبيري كه از دكتر نصر وام گرفته شده].
تعريف آدمي به عنوان پلي ميان زمين و آسمان مفهومي است كه در نقطه مقابل مفهوم انسان پرومته وار قرار مي گيرد. مفهومي كه انسان را موجودي عصيان گر مي داند كه عليه آسمان برخاسته و مي كوشد كه نقش الوهيت را از آن خود سازد.
انساني سنتي در جهاني مي زيد كه فقط يك مبدأ و يك مركز دارد و او نسبت به آن مبدأ از آگاهي كامل بسر مي برد. مبدأ اين كه مشتمل بر كمال و پاكي ازلي و تماميت است كه بشر سنتي مي خواهد در جستجوي آن برود آن را بدست آورد و انتقال دهد او روي دايره زندگي مي كند كه هميشه از مركز آن با خبر است. و در زندگي ، اعمال و انديشه هايش رو به سوي آن مركز دارد او جانشين خداوند است و نزد خدا مسئول اعمال خويش است و امين و حافظ زمين است كه به عنوان قلمرو به او داده شده است. البته به اين شرط كه در مقام شخصيت اصلي زمين كه به صورت خداوند خلق شده و به عنوان موجودي خداگونه، كه اگر چه در اين عالم مي زيد، خلق شده است تا جاودانه بماند، به خويشتن بماند انسان سنتي از نقش خويش در مقام مفصل ميان خاك و خدا آگاه است و مي داند كه نهايت او فراتر از قلمرو ناسوتي است كه به او داده شده است تا بر آن حكومت كند و نسبت به گذرا بودن سفرش روي اين كره خاكي نيز آگاه بماند. او مي داند عرشي كه او را به ساحلي فراتر از سفر كوتاه زميني اش مي خواند به نحوي توسط اعمال و چگونگي حيات او در مرحله انساني رقم مي خورد. به عكس انسان پرومته وار، مخلوق اين جهاني است (يا خود را مخلوقي اين جهاني مي داند ) او بر روي زمين احساس مي كند كه در وطن است. وي زمين را نه طبيعت بكري كه انعكاس عالم دنيوي، بلكه آن را دنياي مصنوع مي داند كه توسط انسان مدرن خلق شده تا بتواند خدا و حقيقت باطني خويش را فراموش سازد چنين فردي زندگي را يك فروشگاه بزرگ مي داند كه او در آن آزاد است تا پرسه زند و هرچه را مي پسندد انتخاب كند. او در حالي كه معناي امر قدسي را گم كرده، غرق در گذار و ناپايداري است و اسم طبيعت فروتر خويش است او تسليم چيزي شده است كه فكر مي كند براي او آزادي مي آورد او با بن تقاوتي جريان نزولن چرخه تاريخي خويش را دنبال مي كند و در اين مسير با اين ادعا كه او خود سرنوشت خويش را بدست گرفته است فخر مي ورزد با اين حال او هنوز انسان است و دريغ و افسوس امر قدسي و ابري را مي خورد. بنابراين به طرف يكي از هزاران طريقي مي رود كه نياز او را برآورده سازند از رمان هاي روانشناختي گرفته تا عرفانهاي دارو- ابزاري .
چنين تفكري و جه بارزش بيهودگي و نظريه هنر براي هنر است. انسان  شايد بيهودگي را در هيچ زمينه اين به اندازه هنر نمي بيند. در اين عرصه انساني ظهور مي كند كه براي هنرمند هنر است و مرگ هنر را اعلام مي كند و همچنانكه مرگ خدا به گفته ميشل فوكو منجر به مرگ انسان مي شود مرگ انسان هم به مرگ هنر مي انجامد. از اشغال در اين و فرهنگ زباله اين هنر خود شكن تا هنر زميني كه رواج دهندگان اش زمين كن هستند، چاله هاي گوناگون در كوير كاليفرنيا مي كنند، تا سازندگان  چون كريستو كه پرده اين به ابعاد غول آسا بر روي صخره عظيم گر كنيون در كلرادو مي آويزند.
ما با همان مفهوم ضد همه چند بودن و بيهودگي محض روبرو هستيم . براي گريز از اين بنا بست انسان به همه چيز متوسل مي شود، بد بازي با زباله هايي كه پس زده است به خشونت و جنايت  كه هيچ عنايتي ندارد، تا بتواند به نحوي از زنداني كه خود ساخته است بگريزد و رهايي را در انفجار بي نبر و بار اميال خود بيابد. او همه جا را مي گردد تا راه حل هايي را بيابد، حتي تعليماتي را كه انسان سنتي عصرها با آن زيسته بود. اما اين منابع نمي تواند به او كمكي كنند زيرا هنوز به عنوان انسان پرومتدوار- عاصي و سركش – زميني با آن حقايق ربرو مي شود.
انسان پرومتد وارنه تنها در پي آن است كه نور از آسمان بربايد بلكه مي خواهند خدايان را نيز بكشد غافل از  اينكه آرص نمي تواند تصوير الوهيت را از بين ببرد مرگر اينكه خود را نابود سازد.